از اینکه نمیتونه مثل اون همه چیزو درست انجام بده ناراحت بود یا اینکه این بلا سر محمد طاها اومده و همین و ازش پرسیدم
اونم خندید….
_وضعش جدا گیرشون میندازم ولی الان اگه باباهم بیاد اونم مثل من میشه….ما یاد گرفتیم پشت دست این شازده بازی کنیم که الان……اینطوری شده
میتونست…. اینکه همیشه محمد طاها جلوشون بود دلیل نمیشه خودش از عهده ش برنیاد اون فقط میترسه همین….ولی دیگه ادامه ندادم و ترجیح دادم خودش با این ترسش و بذاره کنار مثل کاری که مامان با من کرد…..
_راستی اون آقا رفت؟
سرشو سوالی تکون داد و بعد انگار فهمیده باشه کی رو میگم جواب داد
_اسمش دانیال بود….رفت ولی کارت شرکت و دادم شمارشم گرفتم تا سر فرصت براش جبران کنیم بالاخره کم کاری نکرده برامون…..
محمدطاها&
انگار که تمام تنم له شده باشه….
دکتر گفت یک هفته باید بمونم ولی نمیتونم
باید پیداشون کنم
کیوان….پسر باغبونمون که
همون سالا خبرش اومد که تصادف کرده و کشته شده
ولی پس اون کی بود که اسمشو آورد؟
میشه مهران باشه ؟ برادرش….هم سن بودیم و هم بازی…..ولی چرا؟؟
کیوان خطا کرده بود….
نگاهم به صورت خندون امیرحسام افتاد
_خنده دارم؟
_ببخشیدولی خیلی….خوشگل شدی…
#جزرومد
#پارت۲۴۶
حوصله ی بحث نداشتم ولی اینبار ریحانه هم برعکس اینکه تو این دو سه ساعت واضح ازم نگاه میدزدید اما مدام حواسش بهم بود و ازم میپرسید چیزی میخوام تا برام فراهم کنه یا نه هم پای شوخیش شد
_آره به رفتاری که با من داره میخوره…همش دعوا و قلدری عین زورگیرا
یه چشمم نیمه باز بود
ولی با همون ۷۵ درصد بیناییم و قرمزی و التهاب چشماش میشد خستگی و شب بیداریش و تشخیص داد
صدا و ریخت و قیافشم که میگفت چه خبرشه
باید که ادبش کنم اونم خیلی بد ولی الان…..عجیبه که راضی نیستم حتی یه ذره اخمشو ببینم چه برسه به این حال و روزش
دیروز…..خیلی ترسیدم
اونقدر که بخوان……بلایی سرش بیارن.…ولی زورم بهشون نمیرسید و فقط دعا دعا میکردم کاری بهش نداشته باشن و کل روز مضخرف دیروز با مهمترین نگرانیم یعنی سلامت اون بود گذشت….
رو تخت با اون وضع که دست و پام رو هوا بود
عجیب دوست داشتم نگاهش تو نگاهم بشینه ولی همش فرار میکرد…..
شاید این دوست داشتن و میل به دیدن چشمای خیسش که از دیروز با وجود ترسش بین همه ی اون حیوونا اومد کنارم تا مراقبم باشه شروع شده
این روی حامیش که حتما به خاطره مراقبت از خانواده ش جلوی ناپدریش تو وجودش ریشه داره خیلی شبیه منِ….یه نقطه ی مشترک
شایدم به خاطره گرمای دستاش رو صورت یخ زده م این حس و دارم
یا شاید وقتی برای اولین بار اسممو اونم با اون لحن و نگرانی صدا زد
#جزرومد
#پارت۲۴۷
دیشب فقط یه چیز بیدار نگه م داشت و نمیذاشت بخوابم
دیدن گریه های بی امانش و لحنی که باهام حرف میزد تن آروم و پر از مهر برعکس همیشه مثل لحنی که با مادر و خانواده و حتی امیرحسام داره
از دست خودم به خاطره این احساس گیج کننده عصبانی شدم که سمت راست صورتم تیر کشید
_آخ….
_چی شد؟؟امیرحسام چیکارش داری درد داره؟الان وقت این کاراس؟
داشت به خاطره من با پسرعموی عزیزش دعوا میکرد؟!
لعنتی…..جمع کن خودتو محمد طاها….
_جای سیلی هایی که ریحانه زد درد میکنه آره ؟بگو… خجالت نکش…محمد طاها از دختر عموش ش سیلی خورده اونم نه یکی نه دوتا فقط خدا میدونه چند تا….
گفت و ریشه رفت خودش ولی اون
بهم کوتاه نگاه کرد و دوباره زل زد به ملافه داد و به بهونه ی پرت کردن حواس من مشغول شد….
_دروغ میگه….من…..فقط…..
بگو صورتم و گرفتی….بگو….
تو اون حال و دردی که کم کم داشت خودشو نشون میداد تمام حواسم به رفتار اون بود
هیچی نگفت
چقدرم آروم و مظلوم شده
خنده داره…..بهم گفت جواب مادربزرگ و چی بدم؟
یه حس بد که از خودم میپرسیدم….یعنی اصلا برای خودش مهم نیستم؟
خیلی ناسپاسه….من جونم و وسط گذاشتم برای پیدا کردن و صدمه ندیدنش….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 107
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انشالله محمد طاها عاشقش بشه
آخیش بکش! بکش! وقتی همیشه میگی اگه اتفاقی بیوفته مادر نگران میشه، الان هم دختره همین رو میگه حسرت به دل ولت میکنه.
با این اوضاعی که بابای طاها داره، فکر کنم این پسره برادر ناتنی طاها بوده و از سر ارث و میراث وارد دعوا شده