سکوت دوباره برقرار شد، بعد از کمی مکث با بوق ممتدی که در گوشم پیچید، موبایل را فاصله دادم، گیج و گنگ به صفحهی تماس قطع شده خیره ماندم، چه طرز معرفی کردن بود؟
به تاسف سری تکان دادم، انگار حالا من را میدید!
موبایل را کنار انداخته باز هم مشغول درس شدم، با این تماس، انگاری باز هم انرژی درس خواندن در من برگشته بود!
چند روز از ان تماس میگذشت، هفتهی دیگر عقد کیمیا بود و میبایست، کارهایم را تا ان روز برنامهریزی میکردم.
سر میز نشسته بودم، دیرتر از بقیه، صرفا برای ندیدن قباد! اما انگار دیگر فهمیده بود دلیل دیر و زود کردن وعدههای غذاییم چیست، که ان روز سر و کلهاش پیدا شد!
وسط غذا خوردن، مقابلم ظاهر شد و من به کل اشتهایم را از دست دادم. کلافه چشم بسته قاشق را در خورش چرخاندم:
_ از فردا سر ساعت با ما غذا میخوری!
خشک در حالی که میان درگاه آشپزخانه بود این را گفت:
_ و اگه نخورم؟
_ بهتره برای عقد کیمیا خودتو حاضر نکنی!
داشت من را از رفتن به مراسم کیمیا منع میکرد؟ اخم روی پیشانیام محکم شد:
_ چرا؟ چون از توی بی رحم پنهون کردم و خواستم یکم زمان بخره تا خودشو جمع و جور کنه؟ یا چون بهت برخورده که دیگه نگات نمیکنم؟
_ تو فکر کن هردوش!
داشت از راه لجبازی با من در میافتاد، انگار فهمیده باشد که عصبانیتش نمیتواند کاری از پیش ببرد!
_ پس تو هم فکر کن، من قرار نیست به هیچکدومش عمل کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا سایت رمان وان پولی شده 😭
بخدا همین یدونه بود 😂
دوستان عزیز رمان با کانال تلگرام میره جلو تلگرامم همینجاس
وجدانا همین؟
نمینوشتی که بهتر بود
چقدر کم بود .
آفرین حورا همین طوری برو جلو
خوبه دیگه اون دختر عاشق نیست که تا صدای قباد رو میشنید قلبش تند تر میزد
چه محتوای سنگینی ، واقعا برام غیر قابل هضمٍ🥷🏻
وای خدا اسم هاتون فقط دلارای چه کرده با ما