****
بینیام را بالا کشیدم و شیشه شیر را در دهانش گذاشتم:
_ جان مامان… اروم قشنگم…ببخشید!
تلفن خانه بی وقفه زنگ میخورد و من که میدانستم چه کسیست حتی برای دیدن شماره نزدیک نمیرفتم.
نیاز دوباره به گریه افتاد و من اشکهایم را پیدرپی پاک میکردم:
_ گریه نکن قشنگم، اروم عشق مامان…ببخشید خب، مامان حالش خوب نیست دخترکم، اروم بگیر تو رو خدا…
هقهق در گلویم خفه شد، اینکه عمهی خیر ندیدهایم پس از بیست و هشت سال به یاد دختر برادرش افتاده حالم را بد کرده بود.
یک هفته پیش بود، که قباد و نیاز را دم در دانشگاه دید، تازه جلسه اولی بود که بعد از مریضیام به دانشگاه برگشته بودم و طبق عادت قباد و نیاز با هم آمده بودند.
گوشهای نیاز را گرفتم و به سمت تلفن رفتم، سیمش را از پریز کشیدم و صدا قطع شد. سکوت خانه نفس عمیقی به ریهام کشاند.
حالا فقط گریههای نیاز مانده بود.
_ جونم مامان، جون دلم…چی میخوای اخه؟
سرش را در گردنم گذاشتم و پشتش را با ضربههای ارام نوازش کردم.
کم کم ارام گرفت که صدای زنگ موبایلم دوباره همهچیز را بدتر کرد.
عصبی به سمتش رفتم و بی آنکه بدانم کیست پاسخ دادم و غریدم:
_ گفتم بهت زنگ نزن پی منو نگیر، بسه دیگه، بعد سی سال پیدات شه ادعای خونوادهت میشه…تمومش کن!
_ چی شده حورا چی میگی؟
صدای قباد در جا خفهام کرد:
_ قباد، تویی…
_ اره، با شماره شرکت زنگ زدم گوشیم شارژ نداشت، کی اذیتت کرده؟ حورا بخدا نگی خودم پیگیر میشم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 165
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.