کمی که دقت کردم فهمیدم شمارهی ثابت است، یعنی یا از دفتر و مطب یا خانهای تماس گرفتهاند، پس نمیتوانست درحال حاضر قباد باشد.
با احتیاط و کمی استرس تماس را وصل کرده به گوشم چسباندم، حرف نزدم تا او به حرف بیاید:
_ الو؟ حورا خانم؟
صدای زنی بود، من را به یاد ان شمارههای ناشناس قبل از رفتنم به روستا میانداخت که هرکه بود پشت خط حرف نمیزد، اما صدای این یکی مسنتر و درواقع آشنا به نظر میرسید:
_ خودم هستم…
_ حورا دخترم، منم نبات…یادت اومد؟
نبات؟ نبات…
در حال فکر کردن بودم که خودش ادامه داد:
_ مدیر پرورشگاه بچگیت، یادت اومد؟
لحظهای شوق و شعف در تنم پیچید و صاف نشستم:
_ سلام خاله نبات، ببخشید نشناختم…
_ خواهش میکنم دخترم، چطوری؟ حالت خوبه؟ وضعیتت روبهراهه؟
لبخند عمیقی به لبم نشست، شنیدن صدایش پس از مدتها برایم ارامش عجیبی به ارمغان اورد:
_ خوبم، شما که زنگ زدین خیلی بهترم، شما خوب هستید؟ بچهها خوبن؟
خندهی نمکینی کرد:
_ خوبیم، ما هم خوبیم…یه خبر برات داشتم، اما ترجیح میدم رو در رو باهات درمیون بذارم، وقتشو داری بیای؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 204
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط دو خط بود دوستان… فقط دو خطططططط
خدا براه راست هدایتت کنه نویسنده دیگه مخاطبات رو سرکارنزاری مگه ما بلانسبت مسخرتبم یا وقتمون از سرراه آوردیم اینطور علافمون میکنی با چرندیات میشدبنویسی احوالپرسی نبات وحورا باهم والسلام وبعد خبرو بگی که احتمالا”قبادرفته پرورشگاه سراغ حورا گرفته ونبات میخواد بهم وصلشون کنه البته بنظرم
چرا انقدر کوتاه نمیفهمم چی تو مغزت میگذره ها؟
خجالت نمیکشی [سلام خوبی ممنون شما خوبی] رو کردی یه پارت؟؟
-_-
😂😂😂
با فاصله ۳ تایی هر خطو مینویسه به چشم بیاد 🤣🤣