اخم کرد و به سمتم قدمی برداشت:
_ چرا جوری مطمئن حرف میزنی که انگار واقعا بچهی منه؟
عصبیتر با صورتی سرخ شده غرید:
_ مگه تو نبودی که اون برگه آزمایش و کوفت و زهرمارو گذاشتی جلوم؟ هااان؟ مگه تو نگفتی من عقیمم، هستم حورا…هستم، ازمایش دادم، دوبار، فقط ده درصد میتونم…میفهمی؟ این یعنی بچه بی بچه!
سری به تاسف تکان دادم:
_ نمیخوام باهات بحث کنم قباد، بچهم بخاطر حضورت به قدر کافی تو دلم ترسیده، من ترسیدم، فهمیدی؟ نمیخوامت دیگه…خستهم، به اینجام رسیده!
دستم را زیر گلو نگه داشتم و سپس ادامه دادم:
_ بچه به دنیا بیاد، ازش ازمایش دیانای میگیری، بعدش واسش شناسنامه میگیری، بعد طلاق میگیریم! فهمیدی؟ هرموقع هم اعصابت اروم بود میتونی بیای بچهتو ببینی!
پوزخندی زد، پوزخندی که بیشتر عصبی بود تا تمسخرآمیز! دور خودش چرخید و سپس چنگی به موهایش زد، ان شقیقههای سفید شده در چشم فرو میرفت:
_ پس تا اونموقع میای سر خونه زندگیت با من!
پرتمسخر خندیدم و روی تخت پاهایم را دراز کردم، ساق پایم و کف پاهایم درد میکرد، با اینکه کاری نمیکردم و درواقع دکتر قدقن کرده بود، اما خب همان کمی گشتن هم وزن سنگینم را روی پاهایم میانداخت.
_ به همین خیال باش، من از شهر دور شدم چون بارداریم سخته…تو هم بهتره برگردی پیش مامانت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 226
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتت
سلام چرا این قدر کم
بیشتر کن