خندهای کرد، انگار دیگر راجع به من حرف نمیزد، راجع به خودش بود، احساسش به همسر سابقش…
_ نمیخوای بعضی چیزا رو بقیه ببینن، دوس داری فقط خودت ببینی، فقط خودت ببینی که خاص باشه برات، که به خودت افتخار کنی که جز تو کسی نمیبینه، نمیفهمه، نمیشنوه…یه سری چیزا رو ادم دوس داره فقط واسه خودش داشته باشه!
دستانش را کامل شست و در نهایت مشت پر ابی هم به صورتش زد:
_ قبادو تو این یه مورد درک میکنم، پس فکر نکن دلیل دور موندنم قباد و زور گفتناشه چون اون کسی نیست که بتونه جلوی منو بگیره واسه کاری که بخوام انجام بدم اما…اینکه عقب وایسادم تا هرموق نیازم داشتی فقط بیام، واسه اینه که نمیخوام خاص بودنت از چشم قباد بیوفته!
اخم کردنم دست خودم که نبود:
_ قبول دارم حرفاتو محمد اما…شرایط ما فرق داره، اونی که خاص بودنش از چشم افتاده من نیستم، قباده!
شانهای بالا داد:
_ اینم میفهمم…خودمم همچین گندی زدم قبلا، تهش هم مثل سگ پشیمون شدم، اما واسه من جای جبران نبود چون اونی که باید براش جبران میکردم هم نبودش! اما تو هستی…اونم میخواد جبران کنه، یه فرصت دادن بد نیست!
ناباور خندیدم، همه خوب داشتند این روزها طرفداری قباد را میکردند!
_ عالیه محمد…دستت درد نکنه!
دست به لبهی چاه گرفتم و از جا برخاستم:
_ همین امیدم به تو بود که پشتمو بگیری، که تو هم داری طرفداری اونو میکنی...لابد شب هم وحید قراره بیاد همین حرفا و بشنوم، عالیه!
_ حورا اینارو نگفتم که…
دستم را مقابلش گرفتم:
_ نیازی نیست، شنیدنیا رو شنیدم…من میرم خونه دیگه نیازی نیست دنبالم بیای!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 174
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت های دیر به دیر و کم