از کنارم گذشت و به سمت پذیرایی رفت. دیری نگذشت که صدای کوبیده شدن در خانه شانههایم را بالا پراند.
پشیمان بودم از رفتارم اما…هنور چیزی در وجودم میگفت حقش است. کینه بد جور در دلم ریشه کرده بود!
وحید چند ساعت بعد با پسرها آمد. بردیا و داریا تازه داشتند دندان درمیآوردند و حسابی اذیت میشدند، فکر تب کردن نیاز میترساندم. انگار برای چنین چیزهایی آماده نبودم، ندید بدید بودم یعنی؟ اینکه در حسرت چیزی باشم و بعدها به دستش بیاورم، کمی افراط میکردم گویا…
هنوز فکرم پیش قباد بود ولی. نیاز را شیر میدادم که کیمیا وارد اتاق شد. بخاطر وحید برای شیر دادنش به اتاقم آمده بودم:
_ حورا…خوبی؟
لبخندی زدم:
_ اهوم…
جلو آمد و با لبخند خیره به لبهای نیاز که با اشتها سینهام را میک میزد ماند.
_ داداشم برای چی عصبی شد؟
چیزی نگفتم که کنارم روی تخت نشست:
_ حورا… میدونم هنوز میترسی بهش اعتماد کنی اما…خدایی عوض شده، حتی منم گاهی میبینمش شک میکنم همون آدمه یا نه!
پشت انگشت اشارهاش نوازشگونه روی گونهی نیاز حرکت کرد:
_ بعد از اینکه پیدات کرد، انتظار داشتم برگرده و حسابی من و وحید رو سرزنش کنه، اما جز اخم و تخم چیزی ندیدیم ازش…تو رو که حامله دید، انگار دنیا رو بهش داده بودن، فکر کن…اول دنبال زنش شهرو رو زیر و رو کنه، بعد با بچهش پیداش کنه!
نگاهم به نیاز بود، داشت چشمانش به خواب میرفت:
_ از اون موقع هم تا زایمانت، هرچی میشد میگفت حورا، حتی آذین هم میگفت، فکر کنم دوست داشت اسم نیاز آذین باشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.