آذین، قبلها دوست داشتم نامش را آذین بگذارم، قباد میدانست، همان اوایل ازدواجمان. شاید برای همین این را گفته بود، وگرنه او هیچگاه نگفت که چه نامی دوست دارد:
_ آذین مال من بود…
متعجب نگاهم کرد:
_ چی؟
نگاه به نیاز دوختم، نمیخواستم حین توضیح دادن در چشمانش نگاه کنم:
_ اوایل ازدواجمون حرف بچه که شد، اون گفت دختر دوس داره…منم گفتم اسم آذین رو دوس دارم برا بچهمون…
سرم برای زیباتر دیدن نیاز کمی کج شد:
_ اما وقتی نیاز اومد و حسش کردم…کلا اسم آذین از سرم پرید، فقط دوس داشتم کل نیازم از دنیا رو تو یه اسم براش خلاصه کنم…
_ برای همین وقتی تو بیمارستان اسمشو گفتی چشاش برق زد…فکر میکردم دلخور بشه، اون از اولم قصد نداشت اسمشو انتخاب کنه، فقط به فکر تو بود…الانم کل زندگیش، چپ میره، راست میاد، میگه حورا و نیاز!
نفس عمیقی کشیدم:
_ کیمیا اگه داری اینا رو میگی که من برگردم به قباد، نمیشه!
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد:
_ خنگ شدیا! نمیگم برو قبادو ببوس بپر بغلش که…فقط میگم حداقل یه فرصت بهش بده که خودشو ثابت کنه!
سر تکان دادم:
_ اون فرصتشو گرفت به عنوان یه پدر هم خودشو ثابت کرد کیمیا، بیشتر از این چیزی لازم نیست…پدر خوبیه، برای نیاز.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 174
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود لطفاً پارت های بعدی رو زود تر بذارید ممنون