دیگر قباد را تا دو هفته ندیدم، فقط میدانستم که کیمیا برای گرفتن نیاز میآمد.
آن هم فقط برای اینکه قباد دلتنگ دخترش میشد، گویا طور بدی دلخورش کرده بودم. حتی خودم کمی عذاب وجدان داشتم اما خب، درک حال من برایش سخت بود؟
پس از چیزهایی که از سر گذراندم حق نداشتم تا مدتی بی اعتماد باشم؟ بترسم؟ نگران باشم؟ آن هم با فرزندی که بعد چندین سال ناامیدی نصیبم شده بود؟
مثل هر روز، از دانشگاه برمیگشتم، کیمیا پیامک داده بود که تا یک ساعت دیگر برای برگرداندن نیاز میآید.
خیالم وقتی نیاز پیش کیمیا باشد راحت بود، البته که میدانستم صد در صد قباد هم همراهش است، او روزی نبود که برای دیدن نیاز نیاید، و حالا میتوانست دو هفتهی تمام را بی خبر باشد؟
جلوی آپارتمان بودم که موبایلم زنگ خورد، شمارهی ناشناس باعث شد بی معطلی جواب بدهم، بخاطر شغل توریستی شمارهام به دست مدیر آژانس و کارهای تور بود و هر دفعه کسی تماس میگرفت.
_ بله بفرمایید؟
_ سلام…
صدای زن اخم به پیشانیام نشاند، نمیشناختمش! وارد اسانسور شدم و دکمهی طبقهی خودمان را زدم:
_ سلام…بفرمایید؟
_ حورا؟
حالا فهمیدم چخبر است! صدا به یادم آمد، صدایی که ماهها بود خبری از ان نبود!
_ بفرمایید خانم؟
لحنم به یکباره خشک و بی انعطاف شد، منتظر شدم حرفش را بزند:
_ میخوام ببینمت دخترم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 69
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.