نیمههای شب بود که با دردی در سر و گردنم چشم گشودم. گلویم میسوخت و چشمانم را که باز و بسته میکردم سرم همراهش تیر میکشید.
صدای گریهی نیاز هم بلند شده بود. از جا برخاستم و مقصد اتاقش را پیش گرفتم، داشت گریه میکرد و بند دل من هربار با هقهقهایش پاره میشد.
به سمت تختش قدم برداشتم که سرم گیج رفت. ضایع بود سرما خوردهام، اما اینگونه و با این شدت، سخت بود!
حال خوبی نداشتم و کل بدنم درد میکرد، به ارامی از اتاق بیرون آمدم. نباید هوای اتاق نیاز را الوده میکردم.
راهی اشپزخانه شدم، ابتدا دستهایم را شستم و سپس کتری را روشن کردم تا برایش شیر خشک حاضر کنم، بعد قباد هربار غر میزد که به شیرخشک عادتش ندهم، وقتی من مریض باشم…بچه که نباید شیر من مریض را بخورد!
پایین کانتر روی زمین نشستم تا آب داغ شود، سرم درد میکرد و شب از خستگی تور گردشگری که داشتم، بی آنکه یادم بماند تا اب داغ را در فلاسک بگذارم خوابیدم.
صدای گریههای نیاز حالم را بد میکرد، موبایلم را با هر ضرب و زوری بود یافتم تا با کیمیا تماس بگیرم.
شماره اش را گرفتم، هرچه بوق خورد پاسخی نداد. دوباره زنگ زدم و انگار موبایلش را قبل خواب سایلنت کرده باشد.
روی آنکه به وحید زنگ بزنم را هم نداشتم، هربار اسباب زحمت بودم برایش!
ناچار شمارهی قباد را گرفتم، بوق دوم، سوم نشده بود که پاسخ داد:
_ الو حورا؟
صدایش خوابآلود بود، دهان باز کردم حرفی بزنم که فهمیدم صدایم هم به لطف گلو درد نابود شده:
_ قـ…قباد…
_ چیشده؟ حورا؟ چرا صدات اینجوریه؟ خوبی تو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 145
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی جذابه
چرا اینقدر کمه😔