دست روی گلویم فشردم تا شاید دردش کمتر شود، دیگر داشتم به گریه میافتادم، صدای نیاز روحم را ازار میداد، اینکه نمیتوانستم بغلش کنم، ارامش کنم:
_ بیا…مریضم، نیاز…نیاز کمک میخواد!
_ خیله خب، خیله خب…تو اروم باش خب؟ نیاز الان گریه میکنه؟ بیدار شد؟ خدا لعنتم کنه…ای خدا، الان میام حورا، سعی کن تا قبل اومدنم بیدار باشی که درو برام باز کنی.
سر جنباندم و بی آنکه به نگران شدنش اهمیت دهم تماس را قطع کردم.
کتری داشت به جوش میآمد.
از جا برخاستم و برای پر کردن شیشه شیر نزدیک شدم اما باز هم سرم گیج رفت، دست به کابینت گرفتم تا نیوفتم، نمیتوانستم سر پا بمانم، پاهایم میلرزید و تابحال چنین مرضی را تجربه نکرده بودم.
درواقع قبلا زیاد از خانه خارج نمیشدم که بخواهم مریض شوم، ته تهش از باد پنجره کمی سرم میچایید و دو روزه با سوپ خوردن خوب میشدم.
امروز هوا غیرمنتظره سرد شده بود، پاییز آب و هوای درستی نداشت که، باران شدید میبارید و اگر چتر نداشتم که خیس آب هم میشدم، سوز سرد هوا هم دستان و صورتم را حسابی میسوزاند.
نمیدانم چقدر روی زمین آشپزخانه نشسته بودم و سعی داشتم بیدار بمانم که زنگ خانه رگباری به صدا در آمد.
لنگ لنگان و با بند کردن دستانم به وسایل خود را به در رساندم و بازش کردم، قباد را که دیدم انگار باری از روی دوشم برداشته شده باشد و دیگر صدای نیاز گوشم را نمیآزرد، حتی خوشحال شدم، حداقل پدرش در چنین روزی به دردش میخورد…
همانجا کنار در رها شدم که دستانش را به دور پیچید و محکم نگهم داشت:
_ حورا؟ حورا ببینمت؟ قربونت برم داری تو تب میسوزی که، چیکار کردی با خودت!
زیر لب نام نیاز را زمزمه کردم و چشمانم را بستم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 174
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کل این قسمت : باز کردنه در برای قباد!
تموم
چقدر زود تموم شد