چشم که باز کردم پلکهایم سنگین بودند، نور از لای پردههای کنار رفته میتابید و گلویم میسوخت. خواستم از جا برخیزم که دستمال سفیدی از روی پیشانیام سر خورد. نم داشت.
نگاه که چرخاندم لگن آب را پایین تخت دیدم، و پاهای برهنهام که حولهی صورتیام رویشان بود. آن هم نم داشت.
با یادآوری دیشب و آمدن قباد، حدس زدم قضیه از چه قرار است.
فکر نیاز که در سرم چرخ خورد خودم را لعنت کردم، خیر سرم مادر بودم و میبایست حواسم به مریض شدنم باشد.
حولهها را کنار زدم و بی توجه به تاب و شلوارک گشادی که نقش لباسخوابم را داشت از اتاق بیرون رفتم.
کمی بهتر بودم، اما فقط لرزش پاها و سنگینی بدنم کم شده بود، همچنان گلودرد و سردردم ماندگار بود.
_ خوشمزس بابا؟ آروم مامان بیدار نشه…
کل شب را بیدار بود؟ بعد نگران بیدار شدن من؟
خود را در دیدرس که گذاشتم، دیدم نارنگی خوشبویی را پاک کرده و دانهای از برشهایش را در دهان نیاز فشار میدهد.
خندهام گرفت، گاهی بهانهی غذاهایی که خودم میخوردم را میگرفت، انگار میدید که غذایمان فرق دارد و میخواست امتحان کند.
گاهی محض مزه دادن به دهنش، مایع غذا یا میوه را به لبهایش میزدم. دقیقا کاری که قباد میکرد.
نیاز طوری بانمک لبهایش را ولع میمکید و از مزهی نارنگی لذت میبرد که من هم هوس کردم:
_ دیشب، اذیت شدی؟
سر بالا گرفت و نگاهی به سر تا پایم انداخت:
_ مگه میشه کنار دلیل زندگیت باشی و اذیت بشی؟ نه جانم…اذیت نشدم، تو خوبی؟ بهتری؟
سر به تایید تکان دادم و جلو رفتم:
_ میشه نیاز رو تا خوب میشم ببری پیش خودت؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 205
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دیگه پارت نمیذارین
بعد از چهار پنج روز اومده دو سه خط بعنوان پارت داده با محتوای نارنگی چشوندن به بچه ، والسلام شد تمام ! 😏
خیلی قشنگه
میشه عکس شخصیت ها رو بذارید
چرا اینقدر کمه لطفاً پارت های بعدی رو زود تر بذارید
وای بازم عالیه واقعا عاشق این رمان هستم
این داستان نحوه ی نارنگی دادن ب کودک🫠