زیاد، پشت سر هم، بی وقفه و هر وقت و ناوقت، هربار گفتم نمیخواهم، نمیخواهم کسانی که سالها من را از یاد بردهاند را ببینم، نمیخواهم و شما هم تمام این سالها را هر طور گذراندهاید، به همان برگردید.
اما گوششان بدهکار نبود!
کل زندگیام را در تنهایی و عذاب این که کسی را ندارم گذراندم، تمام عزیزانم در قباد و خالهنبات خلاصه میشدند.
کل زندگیام را از نداشتن اعتماد بنفس، از نداشتن حامی، نداشتن پناهگاهی برای اشکهایم، عذاب کشیدم و کسی نبود که وقتی خوراکیهایم را در مدرسه کش میرفتند، از او طلب کمک کنم!
کسی نبود وقتی میخواستم ازدواج کنم دستم را بگیرد، زهرچشم از داماد بگیرد تا خار به پایم نرود، کسی که جهیزیه برایم تهیه کند و منت فامیل شوهر را از سرم باز کند.
کسی نبود که وقتی با شوهرم دعوایم شد، به خانهاش برگردم تا شاید شوهرم برای دوست داشتنم به دنبالم بیاید.
تمام زندگیام وقف کوتاه آمدن، حماقت کردن، بی ارزش شدن خودم کردم.
تمام زندگیام را برای پایین کشاندم خودم هدر دادم، جالا که یک سال است یاد گرفتهام زندگی چیست و چه معنایی دارد، وقتی برای خودم خانوادهای دارم، زنی برمیگردد و میخواهد برایم جبران کند!
چه چیزی را؟ نبود سی سالهاش را، رها کردنم را، تنها گذاشتن و عذاب کشیدنم را…
محال بود، قابل جبران نبود، من یاد گرفته بودم نبخشم، یاد گرفتم که دیگر بخششی وجود ندارد، هیچکس را نمیبخشم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.