_ آهان…یادم اومد! خب؟
هنوز نگاهم به نیاز بود و سعی داشتم بازی کردن با او را دلیلی تلقی کنم برای نگاه نکردن به چشمانش:
_ گفت برم پیشش…یه خبر برام داره! چون فهمید باردارم، نمیخواست پشت تلفن بگه و چیزیم بشه!
سکوتش مبنا بر گوش دادنش بود:
_ با محمد که برای سر زدن به کیمیا که تازه زایمان کرده بود اومدم…بعدش یه سر رفتیم پرورشگاه…
_ وایسا ببینم، زایمان کیمیا تو بیمارستان بودی؟
شوک صدایش وادارم کرد نگاهش کنم، غمگین سر تکان دادم:
_ اره وحید بچهها رو یواشکی آورد ببینمشون…نشد پیش کیمیا بمونم!
ناباور سر به راست چرخاند و بی هدف چشم در خانه گرداند:
_ باورم نمیشه…
زمزمهاش را نادیده گرفتم:
_ خاله نبات…میخواست بهم بگه که خونوادهم پیدا شدن!
چنان گردنش با شوک به سمتم چرخید که از صدایش ترسیدم:
_ حالا هم ادرس و شماره تلفنمو پیدا کردن و ول کن نیستن!
_ چجوری؟ یعنی چی؟ چرا الان به من میگی؟
عصبی سری تکان دادم:
_ میگفتم که چی بشه قباد؟ تغییری نداره…نمیخوام ببینمشون!
خودش را کمی به جلو متمایل کرد، نگاهم را به نیاز دادم که مبادا بیوفتد، اما دستان مردانهی قباد خوب دخترکمان را در بر گرفته بود:
_ چرا نمیخوای؟ یعنی…میدونم که سخته قبول کردنش، اما نمیخوای حداقل بشنوی چه حرفی برای گفتن دارن؟ دلیلشون چیه که این همه سال سراغت نیومدن؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.