_ بابا هیچوقت خودشو نمیبخشه نیاز…بابا هیچوقت خودشو بخاطر ظلمی که به تو و مامانت کرده نمی بخشه
کنار بالش نیاز سر فرود آورد:
_ الان من باز بدون تو برم خونه بابا؟ بی تو چجوری بخوابم آخه؟
چشم بست و بینی به بازوی دخترکش فشرد، عطر تنش را نفس کشید و باز هم بغضش را با تمام قوا فرو خورد.
_ چیکار کنم مامانت منو ببخشه…چیکار کنم خوب باشم براش…چیکار کنم که حورا برگرده بهم؟ جفتتون برای من شید؟ هوم؟
چشم بست و سعی کرد کمی دلش را پر از عشق نیاز کند تا شاید تا روزهای بعد که به دیدنش میآمد دلتنگ نشود.
اینکه هر روز با خستگی به خانه میرفت و دخترکش نبود که با او بازی کند و بلند بلند بخندند، مثل وحید…وحید که پسرهایش را با دستانش بالا میگرفت و در هوا میچرخاند، کیمیا و بقیه هم دست میزدند و…
داشت حسادت میکرد، داشت به خواهرش و زندگیشان حسادت میکرد، غبطه میخورد و دلش شادی میخواست اما انگار برای او جزو محالات بود، بد کرده بود و داشت با دیر به دیر دیدن دخترش، با طعنهها و نگاههای بد حورا تاوان پس میداد.
کمش بود یا نه؟ نزدیک هشت ماه تلاش برای جبران، و هربار بی نتیجه…
با صدای زنگ موبایلی از بیرون اتاق برخاست، انتظار داشت حورا برای پاسخ دادن برود اما او هم از اتاقش بیرون نیامد.
ناچار نردهی تخت نیاز را بالا کشید و از اتاق خارج شد.
موبایل حورا بود، نگاهی انداخت و شمارهی ناشناس اخمهایش را در هم فرو برد.
دست برد و تماس را به ارامی پاسخ داد:
_ بفرمایید؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قباد گناه داره واقعا کاش حورا اینقدر اذیتش نکنه
و اینکه اینقدر کشش ندین
چرا حورا اینجوریه
قباد واقعا گناه داره
چرا حورا نمی بخشه؟