_ نه نه…یعنی ممکنه، و ممکنه نشی، چون تو آینده نیاز تاثیر داره!
ابروهایم بالا پرید، هرچیزی که برای پیشرفت نیاز لازم بود را با جان و دل میخریدم:
_ خب، پس میشنوم!
_ نظرت چیه بریم پیش مشاور؟ زندگیمونو براش بگیم، تخصصی نظر بده، بگه چیکار کنیم بهتره، هوم؟ من…حورا دلم نمیخواد برای دیدن دخترم چند روز یبار پاشم بیام در خونهت…
با نگاه تیزم سریع دستانش را برای دفاع بالا اورد و گفت:
_ نمیگم بچه رو بدی به من، ابدا! هیچوقت همچین چیزی نمیخوام ازت، فقط…دوس دارم دخترم و زنی که هنوز اسمش رو شناسنامهمه رو با هم، تو خونهم ببینم!
اخمهایم کم کم در هم رفت:
_ اگه مشاور بگه جدا باشیم چی؟
_ خب اونموقع یه فکری براش میکنیم، چون نیاز مهمه دیگه، نه؟ برای نیاز هرکاری میکنم!
قانع کننده بود:
_ خیله خب، خودم یکیو پیدا میکنم، نوبت گرفتم بهت میگم!
با شوق خندید و انگار نفهمید، که دستش دور شانهام پیچیده شد و محکم شقیقهام را بوسید.
_ برو کنار!
تشر زدنم فایده داشت که با خنده کالسکهی نیاز را از دستم گرفت:
_ باشه باشه، ببخشید!
#پارت700
سری به طرفین تکان دادم تا افکار پیچیده در هم بشکند.
پیاده تا پارک رفتیم، نیمکتهایش خیس بودند و سرد. نمیارزید نشستن رویشان.
کمی در پارک قدم زدیم و در نهایت، به یک کافهی کوچک دعوتم کرد.
برای صرف یک فنجان قهوه و کمی سرگرم شدن با نیاز و البته گرم شدن!
هوای بیرون سرد بود و نمیخواستم نیاز مریض شود.
نشستیم، خلوت بود، تازه نزدیک ظهر شده و تک و توک مردم میآمدند. آرامش خوبی داشت، موزیک لایتی پخش بود و حس خوب فراگیر!
_ دخترمو بده ببوسمش!
از کالسکه بیرون آوردمش، بی معطلی از اغوشم گرفتش و مشغول بازی شد. صدای خندههای نیاز توجه مردم را هم جلب میکرد.
حتی چند دختر با فرم مدرسه نزدیک شدند و خواستند کمی با او بازی کنند و عکس بگیرند، که قباد اجازه نداد!
_ عه قباد خب دوس دارن بچهرو بذار بغلش کنن!
اخمی ترسناک به چهره نشاند و نیاز را محکم در اغوش خود حبس کرد:
_ یهو بندازه بچهرو چی، حورا؟ نمیشه…مواظب نیستن! عکس هم نمیخوام، عکس دخترمو پخش میکنن من غیرت دارم روش!
خندهام شدت گرفت، مشخص بود شوخی میکند. دخترها که ماتشان برده بود به گرفتن دستان کوچک نیاز قناعت کردند و رفتند. اجازهی بوسیدن و نوازش صورتش را هرگز نمیدادم، معلوم نبود دستشان تمیز باشد یا نه، پوست دخترکم آلوده میشد، بچهها زیادی حساس و نازک بودند.
_ حورا میخوام یکاری کنم!
منتظر نگاهش کردم، حالت نگاهش میگفت تصمیم جالبی نگرفته است:
_ میخوام مامانو بفرستم سالمندان!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 141
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.