چنان شوکه و وحشت زده نگاهش کردم که رو گرفت:
_ چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟
چنگی به موهایش زد و نیاز را روی صندلی مخصوصی که گارسون آورد قرار داد:
_ حورا شرایط سخته…من حال روحی درستی ندارم که ازش مراقبت کنم، درکم کن!
ناباور خندیدم:
_ همین؟ همین قباد؟ اینجوری میخوای زنی که تموم عمرشو برای تو زحمت کشیده رو بفرستی سالمندان؟ چون فقط حال روحیت خوب نیست؟ وقت نداری؟ همین؟
سعی داشتم صدایم را پایین نگهدارم:
_ حورا…بذار قهوهمون رو بخوریم، بعدش میریم با هم حرف میزنیم، لطفا!
نفس خشمگینی کشیدم:
_ حرفی باهات ندارم قباد، اگه میتونی مادرتو بفرستی سالمندان، میتونی ده سال دیگه هم منو ول کنی، میتونی بیست سال دیگه هم دخترتو ول کنی، میفهمی؟ تویی که راحت میذاری کنار، نه فقط مادرتو، همهرو میتونی!
گارسون با سینی رسید، فنجانها را قرار داد و رفت، قبل از شروع به خوردن به ارامی گفت:
_ ضعیف شدم، حورا!
توجهی نکردم، نیاز داشت با پستانکش بازی میکرد. به ارامی در دهانش گذاشتم، مکانش نبود که کثیفش کند و بعد گریه کردنش مردم را ازار دهد:
_ حورا…بعد تو نتونستم تو اون خونه دووم بیارم، مادرم صرفا یه مادر فلج نیست…فکر اینکه سالها من رو گول زده و تو رو اذیت کرده ازارم میده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 149
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.