چرا حس میکردم جایی از صحبتهایش دروغ است؟ چشم ریز کردم و سپس دستانش را به آرامی پس زدم:
_ ممنون، خودم تصمیم میگیرم!
سپس از کنارش گذشته سریع بیرون زدم. از دانشکده که خارج شدم ماشین قباد را دم ورودی دانشگاه دیدم، سریع پا تند کردم، نیاز پیش کیمیا بود، او هم باید شرکت میبود!
تکیه به کاپوت داده در فکر غرق بود. نزدیک که شدم او هم حواسش به من جمع شد:
_ چیشده؟ نیاز خوبه؟ اینجا چیکار میکنی؟
متعجب سری تکان داد:
_ مگه باید خوب نباشه؟ چیشدی تو خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_ کیمیا پیش نیاز موند، گفتم اگه اینجایی لابد نیاز چیزیش شده، ترسیدم…
لبخندی زد:
_ اره خبر دارم، جوجهمون یکم تب کرده بود، اما حالش خوبه الان کیمیا گفت تبش رفته.
لبخند به لبم برگشت:
_ خب خداروشکر، میشه منو برسونی؟ الان تاکسی گیرم نمیاد!
سریع در را برایم گشود:
_ اتفاقا برای همین اومدم دنبالت، گفتم از شرکت که میام، تو رو هم بردارم بریم پیش نیاز، دخترمو ببینم!
سوار شدم و همزمان پاسخش را دادم:
_ ممنون، زحمت کشیدی!
در را بست و مقابل شیشهی نیمهپایین ماشین سر خم کرد:
_ شما رحمتی خانم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.