شانه بالا انداخت:
_ مگه میدونستم از تو میپرسیدم؟ نمیدونم چرا یهو اینجوری شد چند روزه…هرچی هم میپرسما همش میگه خوبم چیزی نیست، گفتم شاید به تو چیزی گفته باشه!
سری جنباندم و بی خبر از همهجا فقط لب زدم:
_ نمیدونم، میخوای من بپرسم؟
_ اره بنظرم تو بپرس، شاید به تو بگه…شاید اصلا به تو هم مربوط باشه که به ما نگفت، بپرس به منم بگو جوابشو!
از فضولیاش خندهام گرفت:
_ دیوونه، به من ربط داشته باشه چرا به تو بگم؟
دهن کجی کرده ادایم را درآورد:
_ همینم مونده تو ازم چیزی پنهون کنی، بچه پررو! عمهی بچهتمااا!
خندیدم و به سمت یخچال رفتم:
_ خوبه دیگه، همه فحشا رو تو میخوری!
_ خدایی به من و تو میاد مادر باشیم؟
شانه بالا انداختم و بطری اب را از یخچال برداشتم:
_ مگه مادر بودن یعنی چی کیمیا؟ قرار نیست که مثل مادرای قدیم امر و نهی کنیم و بیست و چهار ساعتی مشغول بشور بساب باشیم یا هی پی حیا و آبرو!
لیوانی هم برداشتم تا اب بریزم:
_ الان مادری کردن معنای دیگهای میده، یعنی بچهتو جوری تربیت کنی که فردا روزی بین مردم، هم خودش همه بقیه بهت افتخار کنن، با رفاقت و همسن شدن با بچهت میتونی تربیت قشنگتری براش بسازی، یه زندگی اروم و هیجانی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 61
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.