آهی کشید و دستانش را به لبه میز تکیه داد:
_ هعی…کاش مادرم تو بودی!
چندان با غم ابتدا گفت که فکر کردم حرف جدیای بزند، با تمام شدن حرفش خندهام گرفت و ته آبی که در لیوان مانده بود را به صورتش پاشیدم.
از حرکت ناگهانیام جیغ خفهای کشید و خندید:
_ وحشییی چرا همچین میکنی؟!
_ تو چرا مسخره میکنی؟
خندید و چیز دیگری نگفت. با هم از اتاق بیرون رفتیم که نیاز و قباد را ندیدم.
کیمیا که کنار داریا و بردیا نشست، من هم راه اتاق نیاز را در پیش گرفتم. میان در اتاق دیدم کنار تخت نیاز سر به بالشش تکیه زده و چشمانش بستهاست، دخترکم از خستگی خوابش برده و قباد هم گویا خواب بود!
جلو رفتم و آرامی صدایش زدم که اگر بیدار است بفهمد، اما انگار واقعا خواب بود که واکنشی نشان نداد.
من هم گذاشتم بخوابد، لابد زیادی خسته شده، امروز قطعا در شرکت کارشان زیاد بوده.
از اتاق خارج شدم، با کیمیا کمی وقت گذراندم و از وحید هم دعوت کردم که شام را پیش ما باشد.
با هم شام حاضر کردیم و وقت شام بود که قباد با چشمان خوابآلود بیرون آمد.
همان لحظه بود که وحید هم از راه رسید.
قباد گیج از خواب را سر سفره نشاندم و شام را هم با هم خوردیم.
بعد از شام بود که کیمیا و وحید قصد رفتن کردند و طولی نکشید که خانه را سکوت فرا گرفت. باید نیاز را شیر میدادم اما قباد غرق در فکر که هنوز به فنجان چای اش خیره بود مانعم میشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.