لباسی که انتخاب کرده بودند زیبا بود. بافت بلندی تا زیر باسن، با یقهی قایقی، استینهای بلند و آستر همرنگش، سفید صدفی.
با شلوار اسکینی شکلاتی زیبا شده بود، موهایم را هم دستی کشیدم و دو اسبی بستم. صندلهای خانگیام را هم پا زدم و بیرون رفتم.
کیمیا از استایلم تعریف کرد و نیاز دخترکم از آغوش پدرش برای آغوش من بال بال میزد.
با لبخندی که از بعد ورودم روی لبهایم نشسته بود در آغوشش گرفتم و همراه کیمیا رفتیم تا میز را بچینیم.
_ کادو چی گرفتی کیمیا؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_ یه وقت خجالت نکشی؟ من خودم کادوام کادو میخوای چیکار؟
خندیدم و پستانک نیاز را دهانش گذاشتم تا کمتر من را گاز بگیرد:
_ نه دیگه، میدونم همهتون کادو گرفتین، یالا بگو کادو چیه کنجکاو شدم!
خندید، غذا حاضری و آماده بود ظاهرا، البته…غذای خوب رستوران، نه هر غذای آمادهای!
چیدن میز زیاد طول نکشید و کیمیا هم برای کادو نم پس نداد.
پشت میز که نشستیم، همه از هر دری صحبت میکردیم و چقدر لذت میبردم از این صدای پر جنب و جوش که انرژی را به تن آدمی تزریق میکرد.
خیلی وقت بود که چنین خوشحالی را ندیده بودم، حقیقتا…هیچوقت ندیده بودم!
انگار حالا خدا نگاهش به من بود، انگار زندگیام داشت سر و سامان میگرفت و لذت میبردم از تمام لحظاتش، با حضور دخترکم، و این جمع کوچک و گرم، زندگی همیشه زیبا بود!
« دوستان من ی مدت کم هستم یا اصلا نیستم ،هر رمانی که جا مونده درخواست بدین تا قادر بزاره براتون ،مدیر نمی دونه چیا هستن خودتون بگین دیگه میذاره »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 128
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چشم روزانه یادآوری میکنیم