کیمیا که نگران اوضاع بود سلامی سریع کرد و با تشکر و ابراز شرمندگی برای مزاحم شدن به سمت ماشین رفت.
وحید لبخندی به رویش زده خواهش میکنم وظیفهبودی هم زیر لب گفت و من اگر کور بودم هم میدانستم وحید دل در گرو کیمیا دارد!
سوار ماشین شدیم و ادرس دادیم، کمی نگران بودم…اینکه مبادا اتفاقی بیفتد و خودمان مجبور شویم قباد را خبر کنیم!
وقتی وحید وارد کوچهی تنگ و تاریک پایین شهر میشد، استرس در جانم رخنه کرد. سکوت و تاریکی کوچه در ان ساعت نزدیک ظهر باعث میشد به مخوف بودنش پی برد!
_ حورا خانم خدای نکرده مشکلی پیش بیاد چی؟ اینجا همچین جای خوبی به چشم نمیاد!
آهی کشیدم، نیم نگاهی به کیمیا که وحشت رنگش را پرانده بود انداختم:
_ کاریه که شده، شرمندهم شما رو هم تو دردسر انداختم!
از اینه با اخمی مصلحتی نگاهی انداخت:
_ این چه حرفیه خانوم، اتفاقا نمیگفتید ناراحت میشدم، با این چیزی که من میبینم…
سکوت کرد و لحظهای به یکی از درها خیره شد:
_ مثل اینکه اینجاس!
ماشین را پارک کرده پیاده شدیم، به سمت زنگ در رفتم. اما هرچه فشردم صدا نداد!
_ مثل اینکه برق ندارن…
وحید جلو امده با سوییچ ماشینش به در آهنی ضربه زد، چندبار پشت سر هم و بالاخره در باز شد.
_ چخبرته…چتونه؟
نگاهش میان ما گشت، زنی بود کوتاه قد با موهای شرابی و وز، روپوش پزشکی سفیدی هم روی یک تیشرت آبی و شلوار ساده پوشیده بود.
نگاهش که به من افتاد، سرتاپایم را از نظر گذراند:
_ قیافهت که به حاملهها نمیخوره…اما داد میزنه همچین دلتم نمیخواد یه دور سقط کنی!
شوکه شدم و صدای متعجب وحید کنار گوشم را شنیدم:
_ چی؟ سقط؟
کلافه زن را کنار زدم و کیمیا را داخل کشیدم:
_ اومدیم کارمونو انجام بدی و بریم…
وحید شوکه داخل امد، زن پوزخندی زده در را بست، به سمت پلههایی که به زیرزمین راه داشت رفت.
_ زنداداش، چی داشت میگفت؟ سقط چی؟
نگاهش با ترس روی شکمم میرفت و برمیگشت:
_ نکنه حاملهاید؟ اره؟ از لج قباد میخواید سقط کنید؟
تند تند سرم را تکان دادم:
_ نه نه، موضوع یه چیز دیگس باشه؟
کلافه دستی به موهایش کشید، چرخی دور خود زد و سپس گفت:
_ موضوع چیه؟ تا اینجا اومدم حوراخانم، حقمه بدونم تو چه بازیای دست دارم!
نگاهی به کیمیا انداختم، با ترس خیرهام شده بود و گویا منتظر بود ماسمالی کنم! اما اگر راستش را نمیگفتم، محال بود وحید پیش قباد سکوت کند!
_ برای من نیست…برای کیمیاس!
لحظهای شوکه شد، اما سپس خندید، ناباور خندید و نگاهی به کیمیا انداخت:
_ چرا باید کیمیا سقط بخواد اخه، اون مجرد…
لحظهای خشکش زد، نگاهش به اطراف حیاط درب و داغان و ان راه پله برگشت، انگار داشت تکههای پازل را کنار هم میچید!
با صدایی که به زور شنیده میشد لب زد:
_ کیمیا؟ کیمیا حاملهس؟
با صدای هق هق کیمیا به سمتش برگشت، انگار همین گریههایش پاسخ مثبتی بود که در صورتش کوبیده شد!
ان روز دیگر حرفی نزد، ما هم از پلهها پایین رفتیم، ان محیط تاریک زیرزمین، با چند نفر دیگر که به طرز عجیبی ساکت بودند.
جز ان زن که در را گشود کسی دیگر حرف نمیزد، محیطی رعب انگیز بود و کیمیا با اکراه، به دستور زن روی تخت دراز کشید.
من و وحید پشت پرده ایستاده بودیم، اخمهایش در هم بود و هیچ نمیگفت، اما وقتی آخ کیمیا بلند شد، نگران قدمی به جلو برداشت که مانعش شدم.
با نگرانی نگاهم کرد، چشم روی هم نهادم و لب زدم:
_ نترس چیزی نیست، طبیعیه…
کلافه دستی در موهایش فرو برد، زمزمهوار پرسید:
_ چرا؟ چرا زن داداش؟ چرا دروغ گفتی؟
چشمانم که میرفت پر شود را بالا گرفتم، نفس عمیقی کشیدم که او ادامه داد:
_ نگو سپر بلا شدی براش که هم غلطی که اون کرده غیرعقلانی بوده، هم اونقدر اون خونواده اذیتت کردن که محاله اینکارو میکنی!
لحظهای شوکه شدم، او از کجا میدانست؟ لب گزیدم تا بی فکر حرفی نزنم، باید منطقی برخورد میکردم، که البته کاش همیشه در مراحل زندگیام منطقی بودم!
_ اقا وحید متوجه منظورتون نمیشم؟ من اینکارو کردم چون کیمیا به کمک احتیاج داشت، شما کسیو دوست داشته باشین فداکاری نمیکنید؟ کاریه که کیمیا برای اون شخص مذکور خائن کرد و نتیجهش شد این جنینی که مجبوره سقطش کنه، یا خود من…
پوزخندی زدم، فکر نکنم نیاز به گفتن بود که چه فداکاریای کردم! خودش هم همین را در نگاهم دید که خجالت زده سر پایین انداخت و چیزی نگفت…
همین شد کار کل آن روز! سکوت وحید، دلدرد کیمیا و خونریزی کیمیا، دزدکی خانه رفتن و کیمیا هم عادت ماهانه را بهانه کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
فاطمه جون سلام
میگم یدونه قبلا رمان بوداا
رمان افگار
الان از 20 خرداد فصل دومش شروع شده
میخواستم بگم اگه میشه میتونی پارت گذاریشون کنی؟
سلام عزیزم،حق عضویتیه
باید پول بدی که توی کانالش عضو شی
آهاا
مرسی عزیزم لطفکردی
ینی نویسنده قصد داره دق بده
حالا بریم سراغ حورا….
هوففف الحمدالله شر این بچه کنده شد
به قدری استرس داشتم که…
چقدر کم😒
بالاخره قضیه ای کیمیا تموم شد حالا باید منتظر ماجراهای جدیدی باشیم 😃💀