از ان روز هم یک هفته‌ای گذشت، هفته‌ای که کیمیا با من مهربان‌تر شده بود، قباد بی توجه‌تر از قبل، لاله و مادرجان هم طعنه‌های کلامشان بیشتر!

 

دیگر داشتم به این وضعیت غیرعادی، عادت میکردم. روزانه در اتاق به سر می‌بردم و شبانه هم گاهی کیمیا می‌امد با هم حرف میزدیم.

 

حتی همین دیشب بود، امد و با تعجب برایم از پیام جدیدی گفت که ناشناس است! وقتی نگاهش کردم و شماره‌اش را در گوشی‌ام زدم فهمیدیم وحید است!

 

در پیام گفته بود: «میتونیم حرف بزنیم؟» و به شدت هردویمان را کنجکاو کرده بود، با اینکه من حدس میزدم راجب چه باشد، اما کیمیا گویا اصلا متوجه نگاه‌هایش نبود!

 

با اینحال، دوست داشتم که کیمیا مردی مثل او را در زندگی داشته باشد، خصوصا که حالا راجب گذشته و خطایی که کیمیا کرده بود هم میدانست و ترسی از برملا شدنش نداشت.

 

وحید مرد خوبی بود، و قطعا می‌توانست کیمیا را خوشبخت کند. دوست داشتم کیمیا هم زودتر از لاک خود بیرون بکشد، بلکه این روزها متلک‌ها فقط نثار من نمیشد!

 

گاهی کیمیا را هم در بر میگرفت، خصوصا وقتی نسبت به من بی اراده مهربان میشد، لاله انگار خوشش نمی‌امد و متلک می‌انداخت، که چه شده و افتاب از کدام ور برخاسته!

 

جالب بود که برخلاف من که در این روزها زبانم بسته و سعی داشتم همه چیز را بی اهمیت کنم، کیمیا با همان لبخند موذی‌گر که شبیه به دوران ظالمی‌اش بود، در جواب لاله کم نمی‌اورد!

 

خلاصه که بساط مسخره کردن‌هایمان را هم جور کرده بودیم، کیمیا هم حضورش و نزدیکتر شدنمان، باعث شده بود بتوانم از افکار قبلی دورتر شوم، از قباد یعنی…دورتر میشدم!

 

اما هنوز هم کنج قلبم، چیزی داد میزد که تو قباد را دوست داری، و هرگز نمیتوانی کسی را همانند او دوست بداری!

 

 

 

 

 

روی صندلی نشسته و مشغول شانه زدن موهایم بودم، حس میکردم کمی رنگ و رویم باز شده، شاید بخاطر خبر دیشب کیمیا بود، که در این روز‌ها حداقل خبری خوش شنیدم.

 

هرچند کیمیا خودش فعلا نمیدانست چه خبر است، اما حدسش سخت نبود، وحید دیوانه‌وار عاشق کیمیا بود و ان اتفاق گویا فقط به او شوکی وارد کرد.

 

گمان نکنم برای مردی مانند وحید چنین چیزی اهمیت داشته باشد، نمیدانم…قباد مرد سخت‌گیر و تعصبی‌ای است اما، مثل مادر و خاله‌اش نیست.

 

اما وحید، ظاهرا مرد ازادطلب و دنیا دیده‌تری بود، نمیدانم…شاید هم من هنوز قباد را نشناخته‌ام!

 

شانه را روی میز گذاشتم، هفته‌های قبل که بخاطر کیمیا بیرون میرفتم، دلم باز میشد و از ان حال بد دور میشدم، این هفته که باز در خانه بودم حس‌های بد هم بیشتر میشد.

 

البته غیر از وقت‌هایی که کیمیا کنارم بود! حالا هم تصمیم داشتم کمی قدم بزنم، شاید هم خرید کنم…حداقل قباد هنوز وظیفه‌ی خرجی دادنم را بر عهده داشت دیگر، نه؟

 

لباس پوشیده اماده شدم، رژلبی به لب‌هایم کشیدم و ریملی هم به چشمان بی روح این روزهایم زدم.

 

کیفم را برداشتم و بیرون رفتم، که با لاله سینه به سینه شدم! اخم‌هایم در هم رفت، سرتا پایم را نگاه کرده گفت:

 

_ حوراجون، لباسات دمده شدنا…تعجبی هم نداره چرا قباد نگات نمیکنه!

 

نفس عمیقی کشیدم، دوست نداشتم با او دهان به دهان بگذارم، ترجیحم سکوت بود. قصد کردم از کنارش بگذرم که بازویم را چنگ انداخت.

 

ایستاده منتظر نگاهش کردم، ناخن‌هایش گوشت بازویم را کمی میفشرد! گفته بود قباد دوست دارد نه؟

 

_ عزیزم جدیدا خیلی بیرون میریا…قباد خبر داره؟

 

یک تای ابرویم بالا رفت، پس او در گوش قباد این حرف‌هارا میخواند که او را بیش از این بر ضد من کند؟ با اخم بازویم را از دستش بیرون کشیده گفتم:

 

 

 

 

 

 

_ عزیزم تو چی؟ میدونه هر روز با خریدای زیادیت داری ورشکستش میکنی؟ زن انقدر بی فکر و بی مسئولیت؟

 

کمی روی صورتش خم شده لب زدم:

 

_ حداقلش من پس انداز دارم، تو به فکر فردات باش…صیغه که باطل شه فکر نکنم دیگه کسی تو رو به همسری قبول کنه، شناسنامه‌ی سفید و باکره نبودنت رو میگم!

 

کارد میزدی خونش در‌نمی‌آمد! دلم کمی سبک شده بود، دو قدم از پله‌ها پایینتر نرفته بودم که صدای حرصی‌اش متوقفم کرد:

 

_ از کجا معلوم تو آواره نشی؟ اونقدری دل قبادو به دست اوردم که بگم از در خونه پرتت کنه بیرون، راحت میکنه! پس، پس اندازاتو بیشتر کن…

 

برایم سنگین تمام شده بود، با خودم فکر کرده بودم که حریفش میشوم؟ حریف کی؟ خواهرزاده‌ی زنی که مثلا عروسش بودم؟ یا همان خاله‌ی قباد؟

 

حریف قباد نشدم، حالا میخواهم حریف این زن شوم؟ فکر نکنم بتوانم…همان بی توجهی‌ها به صرفه‌تر بود!

 

از خانه بیرون زدم، آژانس خبر کرده بودم و مشغول بستن کفش‌هایم بودم که سایه‌ای را روی سرم حس کردم. سر بالا کشیدم که با قباد اخمو روبه‌رو شدم.

 

سریع از جا برخاستم، لبخندی زده سلام کردم، اما او بی توجه به سلامم اشاره ای به لباس‌هایم کرد:

 

_ کجا به سلامتی؟

 

یاد حرف لاله افتادم، او بود که قباد را با حرف‌های پوچ پر میکرد، میخواست دید او را نسبت به من خراب کند! برای همین با خونسردی لب زدم:

 

_ یکی دو هفته میشه که بیرون نرفتم، لباس زمستونی میخوام گفتم برم خرید…

 

وقتی حرفی نزد، خداحافظ ارامی را به لب راندم و از کنارش گذشتم که گفت:

 

_ وایسا میرسونمت!

 

سری تکان دادم، سریع مخالفت کردم:

_ نیازی نیست، تازه از سر کار اومدی خسته‌ای، آژانس خبر کردم و…

 

مکث کردم، امروز دلم میخواست زخم زبان بزنم، حس میکردم جدایی از روز‌های دیگر دلم گرفته‌است!

 

_ و فکر نکنم لاله‌خانم خوشش بیاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جاسم جاساز
جاسم جاساز
1 سال قبل

🕶👀🖇

بدبختی که امتحانش تموم شد ولی رمان دلی تموم نشد 😑
بدبختی که امتحانش تموم شد ولی رمان دلی تموم نشد 😑
1 سال قبل

انقدر بدم میاد خودشو دست پایین میگیره😐

Fateme
Fateme
1 سال قبل

تند تند پارت بدههههه

Asal
Asal
1 سال قبل

یه پارت دیگه هم بزار لطفا 🤍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x