اینبار دیگر نشد جواب ندهم، با اینکه کلی ارزو برای ان بچه داشتم، کلی رویا و خیالهای زیبا، در اغوش گرفتن بچهی قباد! اما انگار نمیشد، هیچکدامشان من را نمیخواستند، پس چرا بیش از این غرورم را نادیده بگیرم؟
_ فکر نکنم منم اینجا باشم اونموقع گلم، امیدوارم همیشه خونوادهتون شاد باشن!
نگاه تیز و گیج قباد از اینه هم باعث نشد حرفم را پس بگیرم، خیرهی بیرون ماندم:
_ وا، حوراجون دلخور شدی؟ منظوری نداشتما…حالا کجا میخوای بری مگه؟ جایی رو داری؟
حتی این زنیکه هم باید بی کس بودنم را در صورتم بکوبد؟ بغضم را که نمیتوانستم پنهان کنم، اما میتوانستم که چشمانم را کنترل کنم تا این اشکهای مزاحم را باز هم نریزد:
_ لالهجان فکر نکنم این دیگه به کسی مربوط باشه، بعد از ایمکه شما ازدواج کنید قاعدتا برای بچهتون خوب نیست باباش یه زن اول داشته باشه، پس بهتره بره پی زندگی خودش…
لاله دهان گشود حرفی بزند که قباد سریع گفت:
_ بسه دیگه، رسیدیم…امروز برای کیمیا مهمه، بحثو بذارین کنار!
پوزخندی زدم و قبل از اینکه کامل ترمز بگیرد در را باز کردم و پیاده شدم، مهمانان هنوز کامل نرسیده بودن، تک و توک از فامیلهای نزدیک بود، با همه سلام و علیکی اجمالی کردم که پس از جواب گرفتن، پچ پچهایشان شروع میشد.
لابد انها هم با خود، از بدبختیهای من میگویند دیگر، بیش از این است؟
حدس پچ پچهایشان سخت نبود!
اینکه من را بیچاره بخوانند، که همسرش سرش هوو اورده!
چون نازا بوده خودش برای همسرش خواستگار ردیف کرده!
و هزار حرف دیگر…
اما روزی از همهی اینها دور میشوم، روزی همهیشان را پشت سر میگذارم…
حالا یا تنها میمیرم، یا شاید به قول کیمیا کسی پیدا شد تا…نمیشد باز هم سخت بود…تصور کسی کنارم غیر از قباد، شدنی نبود!
کیمیا و وحید به شدت زیبا بودند، نگاه همه مدام به سمتشان برمیگشت، کنار هم زوج بینظیری را به تصویر میکشیدند که انگار سالهاست عاشقانه منتظر چنین روزیاند.
از ته دلم برای کیمیا خوشحال بودم، هر از گاهی از وحید جدا میشد و میامد کنار من مینشست که باعث میشد نگاهها رویم سنگینی کنند، گاهی هم از من خواهش میکرد کنارش بنشینم تا وحید هم دور نباشد!
تمام سعیاش را میکرد که من هم خوشحال باشم، واقعا بودم، از شادی او و زندگی خوبی که در انتظارش بود خوشحال بودم، میدانستم وحید مرد خوبیست، شاید بهترین گزینه برای کیمیا، یا هر زن دیگری بود.
_ حوراجون، میشه ما هم یکم با عروس خانوم تنها باشیم؟
صدای لاله مجابم کرد رو از کیمیا بگیرم و نگاهش کردم، با همان یک وجب پارچهای که تنش بسته بود مقابلم ایستاده بود، از جا برخاستم و با لبخند تصنعی گفتم:
_ بفرمایید…
خسته از محیط شلوغ و صدای بلند موزیک، به سمت بالکن رفتم، در را که بستم سکوت پایدار شد، جلوتر رفتم و دستانم را به نردهها تکیه زدم، خیره به انگشتانم ماندم…
ناخنهای لاک زدهی قرمز و مانیکور شده، با انگشت خالی از حلقه…
همین امروز صبح بعد از روزها کلنجار رفتن با خودم از دست کندمش، ان حلقهای که موظف بود نام قباد را روی من نگه دارد…
اما انگار قباد بیشتر از من به ان نیاز داشت!
پوزخندی زدم و به محلات و کوچهها خیره شدم، هوا خوب بود و نفس کشیدن برایم لذت بخش…
چشم بستم و نفس عمیق کشیدم، حدودا هفت ماه دیگر فرزند لاله به دنیا میامد، انگاه من باید کوله بارم را جمع میکردم و از اینجا میرفتم…به گمانم بهتر است از همین الان به فکرش باشم، چه میدانم…کار پیدا کنم، درسم را ادامه دهم، خانهای پیدا کنم برای ماندن…
هرچه که بود، باید آمادهی رفتن باشم، جای من خیلی وقت است که دیگر اینجا نیست، انگار که قلبی که به امانت داده بودم به قباد را، نصف شده پس گرفتهام…
با صدای باز شدن درب بالکن از افکارم بیرون پریدم، به سمت در که برگشتم مردی را دیدم که با ابروهای بالا پریده منتظر به من خیره بود.
_ عذرمیخوام…مزاحم خلوتتون شدم؟
سری به نشانه منفی تکان دادم:
_ خیر، بفرمایید، من داشتم میرفتم…
سری تکان داد، به سمت در رفتم اما کنار نرفت! منتظر نگاهش کردم که کمی خود را کنار کشید، اما نیاز بود برای خارج شدن بیشتر کنار برود:
_ شما، همسر اقا قباد هستید درسته؟
اخم کردم:
_ بله همینطوره، میشه لطفا…
با دست به در اشاره کردم، که سریع سری تکان داد و کنار رفت، دست روی دستگیره گذاشتم که باز هم صدایش را شنیدم:
_ درکش برام سخته!
گیج سر روی شانه چرخاندم:
_ متوجه نشدم؟
کمرش را به نردهها تکیه زد و نخ سیگاری همراه با فندک زیپو از جیبش بیرون کشید:
_ اینکه چطور رضایت دادین با یکی دیگه ازدواج کنه، ازدواج هم نه…صیغه!
اخمهایم را در هم کشیدم:
_ شاید این موضوع خونوادگی باشه!
در را گشودم که خارج شوم، اما انگار دست بردار نبود:
_ الان من چه برداشتی کنم حوراخانم؟ منظورم…راجب شماس، اینکه حلقه دستتون نیست، یعنی در شرف جدا شدن هستید؟
اب دهانم را قورت دادم، این دیگر که بود؟ همین را کم داشتم:
_ فکر نکنم اینم ربطی به شما داشته باشه!
_ پس داری جدا میشی!
در شرف جدا شدن هستید، پس داری جدا میشی! حتی در انتخاب ضمیر و افعال هم با خودش یکی به دو میکرد:
_ اقای محترم، لطفا حد خودتون رو نگه دارید، زندگی من هم به کسی مربوط نیست!
قبل از اینکه فرصت پاسخی به او بدهم، در را بستم و چرخیدم که نگاهم در نگاه برزخی قباد میخ شد، اخمهایم دوباره در هم رفت، کمی پایین دامنم را گرفتم و از پلهها بالا رفتم، نیاز داشتم به کمی خلوت…انگار از من دریغ شده بود!
دست روی دستگیره در اتاقم گذاشتم که صدای قباد متوقفم کرد:
_ حرف از دادگاهی میزدی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پایان شب سیه ، سفید است
ای کاش حورا مثل سیندرلا ،منتظر یه مرد قهرمان نباشه و خودش قهرمان خودش بشه .
لطفا منظم پارت بزارید ای بابا 😐😐😐
من فکر میکنم این پسره برگ برنده حوراست
خیلی کمه
نویسنده دستت درست…..بالاخره یه تکانی به اون مغز نخودیت دادی…..حالم از حورای آویزون بهم میخوره یه فکر اساسی برای کس مغزیش بکن
فک کنم قباد هنوز دوسش داره ولی می ترسه از لاله یا می خواد تنبیهش کنه برا خواستگاری کردن لاله
چ تنبیهی قباد زن گرفته از اون حاملس بعد میخواد حورا رو تنبیه کنه؟ عجیبه واقعا
بلاخره مردی که منتظرش بودیم رخ نمایان کرد😂😂👏🏻
جانم نویسنده
بلاخره یکیم بیاد قهرمان داستان بشه
حورا که پشمکه
کلاغا میگن قراره ادمین جان یه پارت دیه هدیه بده🥲🤍
عمرا.. ادمین از این آدمای مهربون نیست.. کپی برابر اصل قباد
کلاغات دروغگو هستن من زیر همه رمانا کامنت گذاشتم ادمین یک پارت اضافه حورا بده حتی ج نمیده 🤣🤣🤣🤣
پس کلاغات جمع کن
نظر های بچه ها از خود رمان خیلی بیشتره دمتون گرم واقعا
یه پارت دیگه خواهش میکنم
پارتتتتتتتتت
خوب شد یکمم اون حرص بخوره نکنه فکر کرده تا آخر عمرشم حورا میمونه ک اون با لاله لاو بترکونه بنظرم این مرده هر کی ک هست میاد با حورا عروسی میکنه بعد زندگیشون شروع میشه بعد بچه لاله مریض میشه معلوم میشه بچه از قباد نیست قباد بدبخت میمونه و حسرت گذشته ک ن جورایی هست ن لاله ک با اون حورای بدبختو بسوزونه میوفته ب پای حورا ک برگرده ولی کلا خیلی آدم عوضی و هوسبازی هست قباد آدمی ک اونجوری با حورا حرف میزد اون اوایل چجوری میتونه راحت ب این آدم تبدیل شه
چرا منم مث تو فکر کردم؟😂
ولی انقدر حورا سکوت کرده و دم نزده قباد فکر میکنه هر کاری کنه وضعیت همونه…….
تروخدا یه پارت دیگه بدین تروخدااا تروخداااا خانم ادمین لطفاا یه پارت جایزه بده بعد این همه مدتت دیگه
آفرین حورا واقعا واست خوشحالم که به فکر آیندتی و داری تصمیم درست رو میگیری یکی از دوستان من پرستاره توی 15 سالگی ازدواج کرد بعد از ده سال بخاطر بچه دار نشدن طلاقش دادن تا 7 سال افتاد دنبال قالی بافی و کار های پرت و پلا اما بعد به این نتیجه رسید درس خواندن از همه چی بهتره 1 سال درس خوند الان ترم 5پرستاریه از منی که 19 سالمه و ترم 3 هستم 100 برابر با اراده تر و خوشحال تره
تو رو خدا یه پارت دیگه
خیلی خیلی کم بود، اه
صد رحمت به پسر خالم که بچه دار نمیشد پای زنش وایستاد زنم نگرفت تا اینکه خدا بهش یک دختر داد بعده اونم بازم یه دختره دیگه