رمان دونی

 

 

 

 

اینبار دیگر نشد جواب ندهم، با اینکه کلی ارزو برای ان بچه داشتم، کلی رویا و خیال‌های زیبا، در اغوش گرفتن بچه‌ی قباد! اما انگار نمیشد، هیچکدامشان من را نمیخواستند، پس چرا بیش از این غرورم را نادیده بگیرم؟

 

_ فکر نکنم منم اینجا باشم اونموقع گلم، امیدوارم همیشه خونواده‌تون شاد باشن!

 

نگاه تیز و گیج قباد از اینه هم باعث نشد حرفم را پس بگیرم، خیره‌ی بیرون ماندم:

_ وا، حوراجون دلخور شدی؟ منظوری نداشتما…حالا کجا میخوای بری مگه؟ جایی رو داری؟

 

حتی این زنیکه هم باید بی کس بودنم را در صورتم بکوبد؟ بغضم را که نمیتوانستم پنهان کنم، اما میتوانستم که چشمانم را کنترل کنم تا این اشک‌های مزاحم را باز هم نریزد:

 

_ لاله‌جان فکر نکنم این دیگه به کسی مربوط باشه، بعد از ایمکه شما ازدواج کنید قاعدتا برای بچه‌تون خوب نیست باباش یه زن اول داشته باشه، پس بهتره بره پی زندگی خودش…

 

لاله دهان گشود حرفی بزند که قباد سریع گفت:

_ بسه دیگه، رسیدیم…امروز برای کیمیا مهمه، بحثو بذارین کنار!

 

پوزخندی زدم و قبل از اینکه کامل ترمز بگیرد در را باز کردم و پیاده شدم، مهمانان هنوز کامل نرسیده بودن، تک و توک از فامیل‌های نزدیک بود، با همه سلام و علیکی اجمالی کردم که پس از جواب گرفتن، پچ پچ‌هایشان شروع میشد.

 

لابد انها هم با خود، از بدبختی‌های من میگویند دیگر، بیش از این است؟

حدس پچ پچ‌هایشان سخت نبود!

اینکه من را بیچاره بخوانند، که همسرش سرش هوو اورده!

چون نازا بوده خودش برای همسرش خواستگار ردیف کرده!

و هزار حرف دیگر…

اما روزی از همه‌ی این‌ها دور میشوم، روزی همه‌یشان را پشت سر میگذارم…

 

حالا یا تنها میمیرم، یا شاید به قول کیمیا کسی پیدا شد تا…نمیشد باز هم سخت بود…تصور کسی کنارم غیر از قباد، شدنی نبود!

 

 

 

 

کیمیا و وحید به شدت زیبا بودند، نگاه همه مدام به سمتشان برمیگشت، کنار هم زوج بینظیری را به تصویر میکشیدند که انگار سالهاست عاشقانه منتظر چنین روزی‌اند.

 

از ته دلم برای کیمیا خوشحال بودم، هر از گاهی از وحید جدا میشد و می‌امد کنار من مینشست که باعث میشد نگاه‌ها رویم سنگینی کنند، گاهی هم از من خواهش میکرد کنارش بنشینم تا وحید هم دور نباشد!

 

تمام سعی‌اش را میکرد که من هم خوشحال باشم، واقعا بودم، از شادی او و زندگی‌ خوبی که در انتظارش بود خوشحال بودم، میدانستم وحید مرد خوبیست، شاید بهترین گزینه برای کیمیا، یا هر زن دیگری بود.

 

_ حوراجون، میشه ما هم یکم با عروس خانوم تنها باشیم؟

 

صدای لاله مجابم کرد رو از کیمیا بگیرم و نگاهش کردم، با همان یک وجب پارچه‌ای که تنش بسته بود مقابلم ایستاده بود، از جا برخاستم و با لبخند تصنعی گفتم:

_ بفرمایید…

 

خسته از محیط شلوغ و صدای بلند موزیک، به سمت بالکن رفتم، در را که بستم سکوت پایدار شد، جلوتر رفتم و دستانم را به نرده‌ها تکیه زدم، خیره به انگشتانم ماندم…

 

ناخن‌های لاک زده‌ی قرمز و مانیکور شده، با انگشت خالی از حلقه…

همین امروز صبح بعد از روزها کلنجار رفتن با خودم از دست کندمش، ان حلقه‌ای که موظف بود نام قباد را روی من نگه دارد…

 

اما انگار قباد بیشتر از من به ان نیاز داشت!

پوزخندی زدم و به محلات و کوچه‌ها خیره شدم، هوا خوب بود و نفس کشیدن برایم لذت بخش…

 

چشم بستم و نفس عمیق کشیدم، حدودا هفت ماه دیگر فرزند لاله به دنیا می‌امد، انگاه من باید کوله بارم را جمع میکردم و از اینجا میرفتم…به گمانم بهتر است از همین الان به فکرش باشم، چه میدانم…کار پیدا کنم، درسم را ادامه دهم، خانه‌ای پیدا کنم برای ماندن…

 

هرچه که بود، باید آماده‌ی رفتن باشم، جای من خیلی وقت است که دیگر اینجا نیست، انگار که قلبی که به امانت داده بودم به قباد را، نصف شده پس گرفته‌ام…

 

با صدای باز شدن درب بالکن از افکارم بیرون پریدم، به سمت در که برگشتم مردی را دیدم که با ابروهای بالا پریده منتظر به من خیره بود.

 

 

 

 

_ عذرمیخوام…مزاحم خلوتتون شدم؟

 

سری به نشانه منفی تکان دادم:

_ خیر، بفرمایید، من داشتم میرفتم…

 

سری تکان داد، به سمت در رفتم اما کنار نرفت! منتظر نگاهش کردم که کمی خود را کنار کشید، اما نیاز بود برای خارج شدن بیشتر کنار برود:

_ شما، همسر اقا قباد هستید درسته؟

 

اخم کردم:

_ بله همینطوره، میشه لطفا…

 

با دست به در اشاره کردم، که سریع سری تکان داد و کنار رفت، دست روی دستگیره گذاشتم که باز هم صدایش را شنیدم:

_ درکش برام سخته!

 

گیج سر روی شانه چرخاندم:

_ متوجه نشدم؟

 

کمرش را به نرده‌ها تکیه زد و نخ سیگاری همراه با فندک زیپو از جیبش بیرون کشید:

_ اینکه چطور رضایت دادین با یکی دیگه ازدواج کنه، ازدواج هم نه…صیغه!

 

اخم‌هایم را در هم کشیدم:

_ شاید این موضوع خونوادگی باشه!

 

در را گشودم که خارج شوم، اما انگار دست بردار نبود:

_ الان من چه برداشتی کنم حوراخانم؟ منظورم…راجب شماس، اینکه حلقه دستتون نیست، یعنی در شرف جدا شدن هستید؟

 

اب دهانم را قورت دادم، این دیگر که بود؟ همین را کم داشتم:

_ فکر نکنم اینم ربطی به شما داشته باشه!

 

_ پس داری جدا میشی!

 

در شرف جدا شدن هستید، پس داری جدا میشی! حتی در انتخاب ضمیر و افعال هم با خودش یکی به دو میکرد:

_ اقای محترم، لطفا حد خودتون رو نگه دارید، زندگی من هم به کسی مربوط نیست!

 

قبل از اینکه فرصت پاسخی به او بدهم، در را بستم و چرخیدم که نگاهم در نگاه برزخی قباد میخ شد، اخم‌هایم دوباره در هم رفت، کمی پایین دامنم را گرفتم و از پله‌ها بالا رفتم، نیاز داشتم به کمی خلوت…انگار از من دریغ شده بود!

 

دست روی دستگیره در اتاقم گذاشتم که صدای قباد متوقفم کرد:

_ حرف از دادگاهی میزدی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکتا
یکتا
1 سال قبل

پایان شب سیه ، سفید است
ای کاش حورا مثل سیندرلا ،منتظر یه مرد قهرمان نباشه و خودش قهرمان خودش بشه .

ساناز
ساناز
1 سال قبل

لطفا منظم پارت بزارید ای بابا 😐😐😐

Mohammadsajad Mirkbir
Mohammadsajad Mirkbir
1 سال قبل

من فکر میکنم این پسره برگ برنده حوراست

Mohammadsajad Mirkbir
Mohammadsajad Mirkbir
1 سال قبل

خیلی کمه

Anya
Anya
1 سال قبل

نویسنده دستت درست…..بالاخره یه تکانی به اون مغز نخودیت دادی…..حالم از حورای آویزون بهم میخوره یه فکر اساسی برای کس مغزیش بکن

رهاا
رهاا
1 سال قبل

فک کنم قباد هنوز دوسش داره ولی می ترسه از لاله یا می خواد تنبیهش کنه برا خواستگاری کردن لاله

Queen
Queen
پاسخ به  رهاا
1 سال قبل

چ تنبیهی قباد زن گرفته از اون حاملس بعد میخواد حورا رو تنبیه کنه؟ عجیبه واقعا

لیلا
لیلا
1 سال قبل

بلاخره مردی که منتظرش بودیم رخ نمایان کرد😂😂👏🏻

هوی
هوی
1 سال قبل

جانم نویسنده
بلاخره یکیم بیاد قهرمان داستان بشه
حورا که پشمکه

نمد
نمد
1 سال قبل

کلاغا میگن قراره ادمین جان یه پارت دیه هدیه بده🥲🤍

بی نام
بی نام
پاسخ به  نمد
1 سال قبل

عمرا.. ادمین از این آدمای مهربون نیست.. کپی برابر اصل قباد

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  نمد
1 سال قبل

کلاغات دروغگو هستن من زیر همه رمانا کامنت گذاشتم ادمین یک پارت اضافه حورا بده حتی ج نمیده 🤣🤣🤣🤣

پس کلاغات جمع کن

حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
1 سال قبل

نظر های بچه ها از خود رمان خیلی بیشتره دمتون گرم واقعا

اهو
اهو
1 سال قبل

یه پارت دیگه خواهش میکنم

Fateme
Fateme
1 سال قبل

پارتتتتتتتتت

Queen
Queen
1 سال قبل

خوب شد یکمم اون حرص بخوره نکنه فکر کرده تا آخر عمرشم حورا میمونه ک اون با لاله لاو بترکونه بنظرم این مرده هر کی ک هست میاد با حورا عروسی می‌کنه بعد زندگیشون شروع میشه بعد بچه لاله مریض میشه معلوم میشه بچه از قباد نیست قباد بدبخت میمونه و حسرت گذشته ک ن جورایی هست ن لاله ک با اون حورای بدبختو بسوزونه میوفته ب پای حورا ک برگرده ولی کلا خیلی آدم عوضی و هوسبازی هست قباد آدمی ک اونجوری با حورا حرف میزد اون اوایل چجوری می‌تونه راحت ب این آدم تبدیل شه

....
....
پاسخ به  Queen
1 سال قبل

چرا منم مث تو فکر کردم؟😂
ولی انقدر حورا سکوت کرده و دم نزده قباد فکر میکنه هر کاری کنه وضعیت همونه…….

غزل
غزل
1 سال قبل

تروخدا یه پارت دیگه بدین تروخدااا تروخداااا خانم ادمین لطفاا یه پارت جایزه بده بعد این همه مدتت دیگه

کانی
کانی
1 سال قبل

آفرین حورا واقعا واست خوشحالم که به فکر آیندتی و داری تصمیم درست رو میگیری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یکی از دوستان من پرستاره توی 15 سالگی ازدواج کرد بعد از ده سال بخاطر بچه دار نشدن طلاقش دادن تا 7 سال افتاد دنبال قالی بافی و کار های پرت و پلا اما بعد به این نتیجه رسید درس خواندن از همه چی بهتره 1 سال درس خوند الان ترم 5پرستاریه از منی که 19 سالمه و ترم 3 هستم 100 برابر با اراده تر و خوشحال تره

مریم
مریم
1 سال قبل

تو رو خدا یه پارت دیگه

یلدا
یلدا
1 سال قبل

خیلی خیلی کم بود، اه

شیما
شیما
1 سال قبل

صد رحمت به پسر خالم که بچه دار نمیشد پای زنش وایستاد زنم نگرفت تا اینکه خدا بهش یک دختر داد بعده اونم بازم یه دختره دیگه

دسته‌ها
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x