با حسرت نگاه کردم به آن کره … چقدر دوست داشتم آن را برای شهاب بخرم . اما موجودی کارتم کافی نبود !
با صدای فروشنده که اعلام کرد دستبندها حاضر است، نگاه حسرت بارم را از آن گوی شیشه ای گرفتم و رفتم به طرف پیشخوان.
– خیلی ممنونم ! … چقدر باید تقدیم کنم ؟
و هم زمان کارتم را درون شیارِ کارتخوان کشیدم و رمز را وارد کردم . صابر پرسید :
– وسیله دارید ؟
بی اعتنا پاسخش را دادم :
– بله، تاکسی !
– اجازه بدین خریدم رو انجام بدم … برسونمتون !
نفس تندی کشیدم و پاکت خریدم را برداشتم …و باز برگشتم به سمت صابر :
– خیلی متشکرم ! خودم برمی گردم ! سلام منو به روشنک جانم برسونید ! … یا نه ! شایدم من زودتر باهاش حرف زدم و سلام شما رو بهش رسوندم !
و با لبخند یخی … او را پشت سر گذاشتم و از فروشگاه خارج شدم . فقط تند قدم بر می داشتم تا زودتر از آن محیط دور شوم . حس می کردم همه ی مردم به من نگاه می کنند … و سنگینی نگاهِ صابر را هم پشت سرم حس می کردم . اما وقتی چرخیدم به عقب … او را ندیدم .
داشتم دیوانه می شدم ! … سرم به دَوَران افتاده بود ! این مرکز خرید که مالِ عماد شاهید نبود ؟! … تا جایی که خبر داشتم … نه !
از بین درهای اتوماتیک پاساژ عبور کردم و خارج شدم . ساعت شش عصر بود و خورشید داشت غروب می کرد و نورِ سرخِ آزار دهنده ای را همه جا پراکانده بود !
#سال_بد ❄️
#پارت_642
عینک دودی ام را به چشم زدم و در پیاده رو شروع کردم به راه رفتن .
کمی جلوتر دو مرد جوان با هم دست به یقه شده بودند و با صدای بلند فحاشی می کردند . حلقه ای از تماشاچیان دور آن دو جمع شده بودند و چند نفری هم تلاش می کردند آن ها را از هم جدا کنند .
تپش قلبم به طرز دردناکی شدت گرفت . دستم دور بند کیفم چفت شد . هر چیزی … هر صدایی … هر اتفاقِ غیر معمولی من را می ترساند و باعث می شد در ذهنم سناریو بسازم . مدام فکر می کردم اگر این تله ای از جانب عماد باشد … . اما من نباید در تله ی او می افتادم ! من و شهاب دیگر فرصت اشتباه کردن نداشتیم !
سرم را پایین انداختم و از کنار دیوار قدم برداشتم و از فضای درگیری و دعوا دور شدم . تازه داشت نفسم بالا می آمد … که کسی صدایم کرد :
– آیدا خانم !
سر جا میخکوب شدم … شانه هایم بی اختیار بالا پرید ! … صابر … ! باز هم صابر ! …
دنبالم افتاده بود واقعاً ؟!
صابر مقابلم ایستاد … اینبار با نگاهی جدی و معنا دار .
– ماشین من همین اطراف پارکه . تشریف بیارید برسونمتون !
پلک چشمم پرید … حالتی تشنج آمیز و خشم آلود تمام صورتم را پوشاند . دیگر حتی نمی توانستم تلاش کنم احساس نفرتم را مهار کنم .
– عرض کردم … من سوار ماشین غریبه ها نمی شم ! شما بفرمایید !
– من میخوام باهاتون صحبت کنم ! خواهش می کنم …
وسط حرفش دویدم :
– من با شما چه صحبتی دارم ؟! … اصلاً نمی فهمم دلیل اصرارتون رو …
انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و با لحنی تهدید آمیز اضافه کردم :
– البته … مطمئنم با روشنک حرفای جالبی خواهم داشت !
انتظار داشتم از تهدیدم دستپاچه شود … اما ککش هم نگزید . یک قدمی دیگر به من نزدیک شد … و با لحنی سنگین گفت :
– در مورد شهاب می خوام حرف بزنم !
#سال_بد ❄️
#پارت_643
مثل اینکه زمین زیر پایم به یکباره خالی شده باشد … تکان سختی خوردم و یک قدم به عقب برداشتم . ناباورانه نگاه کردم به او … ذهنم برای لحظاتی از کار افتاده بود ! … بعد صابر لبخند زد :
– من دوست پسرِ دوستت هستم و حالا ازت خواستم برسونمت منزل ! … فقط لبخندبزن و قبول کن !
فک زیرینم لرزید … خواستم چیزی بگویم . اما در نگاه صابر حالتی بود که بی اختیار عقب نشستم . با لبخندی بد قواره که بر صورتم زار می زد … گفتم :
– آخه … مسیرمون یکی نیست ! … ولی باشه ! بریم ! حالا که اصرار میکنید بریم !
بزاق دهانم را قورت دادم و بعد نفس حبس شده ام را آزاد کردم . صابر از مسیر من کنار رفت :
– بفرمایید خانم !
و باز با لبخندی … همراه من به راه افتاد .
***
ماشین وارد پارکینگِ مسقف یکی از مجتمع های مسکونی شلوغ و قدیمی شهر شد و جایی بین ستون ها توقف کرد .
با زانوهایی که می لرزید پیاده شدم و نگاهی به دور تا دور فضا انداختم . نیمه تاریک … با سقفی نم زده و موزائیک هایی که جا به جا از روغن ماشین ها سیاه شده بود … در آن فضا، صابر با پیراهنِ سفید تمیز و صورت شیو شده و دست های ظریفِ هنرمندش بسیار غریبه و عجیب به نظر می آمد :
– بفرمایید از این طرف ! همین طبقه ی همکفه !
لبخند زد و باز خودش جلوتر به راه افتاد . صابر همان صابر گذشته بود … جنتلمن، مودب و اتو کشیده . اما حالا چیزی در وجودش ظاهر شده بود که من را به سر حد مرگ می ترساند .
در تمام بیست دقیقه ای که در مسیر بودیم حتی یک کلمه حرف نزده بود … و من هم جرات نکردم چیزی بپرسم ! … و حالا دنبالش راه افتاده بودم به سمتِ واحدی که نمی دانستم درون آن چه چیزی انتظارم را می کشید .
#سال_بد ❄️
#پارت_644
جریان خون در بدنم کند شده بود و ماهیچه هایم را منقبض گرفته بودم . حسی در سرم مدام فریاد میزد باید تا قبل از اینکه دیر شود ، راه رفته را برگردم ! …
اما برنگشتم … برنگشتم و صابر با کلید دربِ چوبی و رنگ کاری شده ی واحدی را باز کرد :
– بفرمایید داخل !
به خودم مهلت فکر کردن ندادم … وارد شدم … .
آپارتمان پنجاه متری و قدیمی با پرده هایی کیپ تا کیپ کشیده و هوایی مانده و نامطبوع … . آشپزخانه کوچک و نیمه خالی بود … با کتری استیلی که روی گاز می جوشید … و اوپنی شلوغ و نامرتب .
در سالن هم چند مبل لنگه به لنگه وجود داشت … و میزی فلزی و کوچک نزدیک پنجره … و دو صندلی دو طرف میز .
همان نزدیک در ورودی ایستادم و بی اختیار سرفه کردم … .
صابر گفت :
– من معذرت میخوام ! خونه ی مرتبی نیست !
و یک یک چراغ ها را روشن کرد … و بعد رفت تا پرده ها را کنار بزند … .
آب دهانم را قورت دادم و باز نگاه کردم به دور و برم … که صدایی غریبه من را به خود آورد :
– سلام خانم ! … خیلی متشکرم که به ما اعتماد کردین و به اینجا اومدین !
صورتم بلافاصله به سمت صدا برگشت … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 37
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.