نگاه کردم به مرد … و قسم خوردم که هیچوقت در زندگی ام او را ندیده بودم . مردی میانسال با موهای جوگندمی و بدنی لاغر و ورزشکاری !
نفسم بند آمده بود … و زبان در دهانم مثل تکه ای چوب خشک شده بود !
– ش…شما کی هستین ؟
بی اختیار به لکنت افتادم . مرد نگاه کرد به صابر :
– چیزی در مورد من نگفتی به ایشون ؟
صابر با تاخیر پاسخ داد :
– آیدا خانم یه مقدار گارد داشتن در مورد من ! فکر کردم بهتره از زبون خودت بشنون !
مرد نفس عمیقی کشید … .
– خب … که اینطور ! …
باز سکوتی بر قرار شد و من … رفته رفته داشتم به خشم می آمدم . حس می کردم وسط یک بازی بی سر و ته ایستاده ام … مهره ی رنگیِ بی مصرفی هستم که از هیچ چیزی اطلاع ندارد و قرار است به همین زودی ها شوت شود بیرون ! …
– اگر احساس ناامنی می کنید همین حالا می تونید برگردید و از اینجا خارج بشید ! اما اگر بمونید و به حرفام گوش بدید …
– اول معرفی کنید خودتون رو !
#سال_بد ❄️
#پارت_646
مرد با لحنی سنگین پاسخم را داد :
– پولاد خدا بخش !
گوشه ی لبم به حالتی هیستریک بالا پرید :
– خوشوقتم آقای خدا بخش ! … حالا بگید چرا من رو به بهانه ی شهاب کشوندین اینجا ؟!
– بهانه ای نبوده ! … اول بفرمایید بنشینید و سعی کنید آروم باشید ...
باز وسط حرفش پریدم :
– من آرومم ! لطفاً پاسخ بدین !
اینبار سکوت او طولانی شد … و نگاهش سنگین و معنا دار … .
– زیاد وسط حرف دیگران می پرید ! تعجب می کنم عماد شاهید چطور با این اخلاقتون کنار اومده !
مثل اینکه با پتک توی سرم کوبیده باشند … نفسم از دردی قوی و عجیب بند آمد . نگاه وحشت زده و دردناکم لحظه ای برگشت به سمت صابر … . صابر از من رو چرخاند و رفت داخل آشپزخانه .
پولاد به من نزدیک شد … نگاهش حالتی رک و لجوج داشت . انگار دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود .
– قبل از هر چیزی … باید ازت عذر خواهی کنم بابت اینکه کشوندمت به این آپارتمانِ دلگیر و کهنه !
با اشاره ای به دور و برش … ادامه داد :
– راستش رو بخوای … توی این شهر خیلی سخته جایی رو برای ملاقات کردن پیدا کنی و مطمئن باشی گزارشت به شاهید نمیرسه ! اون همه جا چشم و گوش داره !
به میز کنار پنجره اشاره کرد … و باز گفت :
– حالا می نشینی لطفاً ؟ … حرفای خیلی مهمی قراره بهم بگیم ! صابر هم برامون چای دم می کنه !
نفسم بالا نمی آمد . داشتم در آتشی نامرئی می سوختم . دلم فرار می خواست … اما بی اختیار به حرف پولاد گوش کردم و پشت میز کوچک نشستم . پولاد هم آن طرف میز جا خوش کرد … و دست هایش را روی میز گذاشت .
– خب …
– شما پلیس هستید ! درسته ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_647
خنده ای پر از استهزا در صورتش پخش شد :
– پلیس باشم و برای زیر آب زدنِ شاهید بیام توی شهر خودش ؟ … مگه عقلم رو از دست دادم ؟!
با حالتی بی حس فقط نگاهش کردم … پولاد خنده اش را جمع کرد و دستی به صورتِ شیو شده اش کشید :
– من اگه پلیس رسمی بودم … خبر ماموریتم قبل از اینکه به خودم برسه، به اون گزارش میشد ! …
– از کجا می دونید بهش گزارش نشده ؟!
شانه ای بالا انداخت :
– از اون جایی که هنوز نریختن سرم ! پس خبر ندارن !
لبخند تلخی نقش صورتم شد … منطقی به نظر می رسید ! پولاد انگشت اشاره اش را با حالتی تاکیدی مقابل من تکان داد :
– من پلیس ، به اون صورت که فکر می کنی نیستم !
– پس چی هستید ؟!
– یه جورایی … مامور ویژه ام ! مامور در سایه ! … اما اینکه من کی هستم خیلی مهم نیست ! … اینکه از تو چی می خوام، الان مهمه !
با درد نگاه کردم به او … نفس کشیدن برایم سخت شده بود . اگر پلیس نبود، پس چه بود ؟ اطلاعاتی ؟ سپاهی ؟! … میخواستم فرار کنم از آنجا … پاهایم را دیگر حس نمی کردم . پرسیدم :
– از من چی می خواید ؟!
– یه مقدار توضیحش سخته ! بهتره اول …
با خنده ی تلخی حرفش را قطع کردم :
– میخواید منو طعمه کنید و عماد رو گیر بندازید ! این کجاش سخته ؟!
نگاه پولاد روی خنده ی تلخ من خشک شد … و حالتی منجمد در صورتش نشست . گفت :
– خیلی عجیبه ! عماد شاهید زندگی تو رو خراب کرده … مردی که دوست داشتی رو تا مرگ برده و برگردونده … و هنوز هم دست بردارت نیست ! اما انگار تو … حتی تو حاضر نیستی بر علیهش یک قدم برداری !
با تحیر خندید … انگار باور نمی کرد .
– چه خبره اینجا ؟ این مرتیکه ی حرومزاده مهره ی مار داره واقعاً ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_648
انگار صورتم را روی آتش گرفته باشند … سرخ و گُر گرفته پاسخ دادم :
– اصلاً به خاطر اون نیست ! ولی من قاطی این بازیا نمیشم … من اصلاً نمی تونم که … ! … شما باید برید سراغ یک آدم کار بلد !
پولاد رک گفت :
– اگه شاهید روی یک آدم کار بلد فیریک می زد ، حتماً خوشحال می شدم برم سراغش !
صدای صابر زودتر از خودش آمد :
– آروم باشید لطفاً ! تند نرید !
گردن چرخاندم به طرف آشپزخانه و نگاهی خصمانه حواله ی او کردم که با سینی کوچکی و دو لیوان دسته دار چای به ما ملحق شد . آرام و با وقار … انگار هنوز پشت پیانو ایتالیایی اش نشسته بود ! لیوان های چای را روی میز گذاشت … و سپس دو قدم عقب رفت .
– پولاد … آیدا خانم حق دارن آشفته باشن ! هنوز چیزی نمی دونن ! آروم تر حرف بزن …
نفرت آلود به او توپیدم :
– به نظر من، شما اصلاً حرف نزن ! … خجالت نکشیدی روشنکِ مثل دسته گل رو بازی دادی ؟!
یک مدلی خندید … انگار جوک شنیده بود :
– پای روشنک رو وسط نکشید !
و پولاد با لحنی ناامیدانه به او یادآوری کرد :
– گفته بودی دختر باهوشیه !
این دیگر ورای تحملم بود … توی صورتم به من توهین می کرد تا برای کمک کردن به آنها شیر شوم ؟! … آن گوش درازی که در ذهنش یورتمه می رفت، خودش بود و بس !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 50
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.