– نه آقا … من خیلی کودنم ! خدا بهتون رحم کرد که زودتر اینو فهمیدین !
خواستم از پشت میز برخیزم … صابر به سرعت گفت :
– آیدا خانم … لطفاً !
ناراضی و خشمگین دوباره روی صندلی برگشتم … و صابر با نگاهی سرزنش آمیز به همکارش، من را خطاب قرار داد :
– ببینید آیدا خانم … ما اصلاً نمی خوایم شاهید رو گیر بندازیم ! این ماموریت ما نیست ... و اصلاً فایده ای هم نداره این کار ! … شاهید از اون آدماییه که سودش بیش از ضررشه ! برای همین خیلی از شلنگ تخته انداختناش هم نادیده گرفته میشه !
نا مفهوم و گیج نگاهش کردم … واقعاً نمی فهمیدم داشت از چه چیزی حرف می زد ؟ سود و زیان برای چه ؟! … صابر نفس عمیقی کشید و انگشتانش را درهم گره زد … و با ساده ترین کلماتی که می توانست برایم توضیح داد :
– ما از نظر سیاسی توی برهه ی خیلی خیلی خاصی به سر می بریم ! … و اقتصادمون کاملاً تحریمه ! متوجهید ؟! … همه چی ! کالاهای ضروری ! دارو ! قطعات تسلیحاتی و نظامی … و خیلی چیزای دیگه !
– خب !
– توی این شرایط … کسانی باید باشن که بلد باشن زد و بند کنن و با معاملاتشون این شرایط رو بهتر کنن ! … متوجهیی آیدا خانم ؟ … عماد شاهید یک قالتاقِ عوضیِ بی همه چیزه … اما یک تاجر موفق هم هست ! … و فعلاً این خیلی مهمه !
نفس عمیقی کشیدم … و نفس عمیق دیگری ! … ناباورانه داشتم به صحبت های او گوش می دادم . تنم بی حس شده بود ! … صابر چند ثانیه ای نگاه کرد به من … و بعد سرش را پایین انداخت .
#سال_بد ❄️
#پارت_650
– این آدما … یه سری کارهای غیر قانونی هم انجام می دن که معمولاً نادیده گرفته میشه ! اختلاس … قاچاق … پولشویی ! …
بزاق دهانم را قورت دادم . خیلی تلاش می کردم در ظاهرم نشان ندهم که تا چه حد شوکه شده ام … اما صدایم می لرزید :
– خب با این حساب … چه کاری از من ساخته است ؟!
این بار پولاد پاسخم را داد :
– خیالت راحت باشه که قرار نیست کسی گیر بیفته یا اعدام بشه ! از این بابت عذاب وجدان نداشته باش ! ما قصدمون حذف شاهید نیست … کنترل کردنشه ! … برای همین ازش یک گاف می خوایم !
پلک هایم را روی هم فشردم و بر افروخته گفتم :
– من نمی فهمم … عماد شاهید آدم پنهانکاری نیست ! دارید میگید جلوی چشمای خودتون هر کاری دلش میخواد میکنه ! بعد هیچ اطلاعاتی ندارید ازش ؟!
پولاد جرعه ای از چای داغ را نوشید و تکیه زد به پشتی صندلی اش … و دست هایش را مقابل سینه اش درهم چلیپا کرد .
– چرا … اطلاعات زیاد دارم ! می دونم سی و پنج سالشه ! خانواده اش ساکن تهرانن ! پدرش بیست سال قبل با پاپوشِ شریکش کشته شده ! می دونم دانشگاه مهندسی مکانیک خونده ! یک خونه اینجا داره … یکی تهران … یکی ترکیه و یکی کانادا ! آدرس همه شون هم می دونم ! عاشق ترکیب ودکا با اب انگوره ! شبا توی اتاق سرد و کاملاً بی نور می خوابه . صبحا تا شات اسپرسو رو نخوره چشماش باز نمیشه ! غذاهای ایرانی و مدیترانه ای رو دوست داره ! سلیقه اش توی موسیقی موتسارت و شوبرته و هایده رو می پرسته ! توی زانوی چپش پروتز داره … میگرن هم داره و آخرین باری که آزمایش داده کبد چرب گرید یک داشته ! به غیر از اینها کاملاً سالمه و اگه با همین فرمون پیش بره، بزنم به تخته می تونه حداقل نود سال عمر کنه !
با حالتی استهزا آمیز بند انگشتش را چند بار به سطح میز کوبید … و بعد باز دوباره صورتش جدی شد :
– خب که چی ؟ … می تونم با اطلاعاتم چیکار کنم ؟! … من یه چیز فراتر می خوام ! یه برگ آس …
داغ و کلافه گفتم :
– ولی من نمی فهمم ! اون آدم خلاف میکنه و شما می دونید ! یعنی هیچ گافی نمیتونید بگیرید ازش که دست به دامن من شدید ؟!
پولاد خسته و بی حوصله خندید و بعد سرش را پایین انداخت .
– همین حالا برات توضیح دادم که چرا !
#سال_بد ❄️
#پارت_651
– یک نفر دیگه رو بفرستید سراغش ! من نمی تونم …
– کی، مثلاً ؟! …
با درد ساکت شدم … پولاد ادامه داد :
– فکر کردی عقل خودمون نمیکشه ؟! … راه نمیده شاهید ! هیچ کسی اینقدر بهش نزدیک نیست که بتونه کمکی بکنه ! … اون زنایی هم که دور و برش می پلکن … یه مشت فاحشه ی غیر قابل اعتمادن ! … نه من، نه شاهید … هیچ کدوممون اینقدر دیوونه نشدیم که به فاحشه ها اعتماد کنیم !
باز به من نگاه کرد و با چنان حالت عجیبی … که احساس عجز و بدبختی کردم .
– اما تو فرق می کنی ! به نظرم این پتانسیل رو داری که تا مغز استخون اون مرد نفوذ کنی !
حالتی مسموم راه تنفسم را بند آورده بود و شکنجه ام می کرد . می خواستم با صدای بلند زار بزنم ! … من می توانستم از اعتماد مردی که عاشقم بود، سواستفاده کنم ؟ … حتی مردی مثل عماد !
اینبار صابر شروع کرد به حرف زدن :
– اول ما می خواستیم با شهاب وارد صحبت بشیم ! شهاب توی باندشون تازه وارد بود و پر واضح بود که اندازه ی بقیه شون به شاهید وفادار نیست ! من برنامه چیدم … می خواستم به بهانه ی باشگاه و ورزش بهش نزدیک بشم و بسنجمش . اما همه چیز خراب شد ! … تا اینکه در مورد شما فهمیدیم ! … من پیشنهاد کردم که شما رو در نظر بگیریم !
و پولاد ادامه داد :
– و من هم با کمال میل قبول کردم ! زن ها همیشه نقطه ضعف مردها هستن ! این به طور سنتی ثابت شده است !
حالا برایم روشن شده بود که چه انتظاری از من داشتند ! اینکه پرستوی اطلاعاتی آن ها باشم … به عماد نزدیک شوم و کمک کنم او را در موضع ضعف نگه دارند ! … حتی تصور چنین چیزی برای من محال بود ! من نمی توانستم از اعتماد کسی سواستفاده کنم … این از روحیه ی من به دور بود ! … در ضمن … من از عماد می ترسیدم ! اگر بویی می برد که به چه دلیل به او نزدیک شده ام، به من رحم نمی کرد ! … نه، من آدمِ این کارها نبودم ! من دنبال انتقام حتی نبودم ! من فقط می خواستم دست شهاب را بگیرم و فرار کنم با او !
#سال_بد ❄️
#پارت_652
نفس عمیقم را از ریه هایم خارج کردم و تمام توانم را ریختم در پاهایم … و از پشت میز بر خاستم . نگاه پولاد همراه من کشیده شد بالا .
– کجا ؟!
– خودتون گفتید هر زمان احساس ناامنی کردم، می تونم برم ! … حالا دارم همین کارو می کنم !
راه افتادم به سمت در خروجی . باز صدایش را از پشت سر شنیدم :
– نمی خوای یک جواب آره یا نه به من بدی ؟ … یا لازمه فکر کنی در موردش ؟
باز ایستادم و نگاه یخی و بی حسم را در چشم هایش دوختم :
– نه ! جوابم به شما نه هست ! باهاتون همکاری نمیکنم ! نیاز به فکر کردن هم ندارم !
باز قصد رفتن کردم … که باز پولاد گفت :
– پس صبر داشته باش … قبل رفتن یه چیزی نشونت بدم !
صابر سرزنش آمیز و بازدارنده صدایش کرد :
– پولاد !
اما او از پشت میز کنار رفت . منگ و گیج نگاهش کردم که درب کمد دیواری سالن را باز کرد و چند ثانیه بعد … سه عکس در دست من گذاشت .
نگاه کردم به عکس ها و ناگهان مثل اینکه از بلندی سقوط کنم … قلبم درون سینه ام آوار شد .
تصاویر عجیبی بود … که هر چه بیشتر نگاهشان می کردم، عجیب تر میشد ! مردی چاق و نیمه لخت که چهره اش برایم آشنا بود انگار … میان چند مرد جوان دیگر . یکی از آنها ساسان بود … مجتبی را هم از مدل موهای وزش شناختم ! … و شهاب !
نیمی از چهره اش در عکس دیده میشد … اما خودش بود ! … و آن چیزی که در دستش بود … یک اسلحه !
یخ کردم !
پولاد نوک انگشتش را روی عکس ها کوبید و با لحنی مخوف گفت :
– اینی که میبینی لختش کردن و با اسلحه رفتن بالا سرش … یک سرگرده ! متوجهی خانم ؟!
سرد و هیستریک خندید … ادامه داد :
– واقعاً این شاهیدِ عوضی چه فکری پیش خودش میکنه ؟ … مدرک جرم رو خودش باهامون شِیر میکنه و به هیچ جاشم نیست که ما قراره چه واکنشی نشون بدیم ! … اعتماد به نفسش مغزم رو خراش میده !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 57
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.