از ترس و استرس به نفس نفس افتادم … و نگاه کردم به او . پولاد توی چشم هایم زل زد و با لحنی متاسف گفت :
– ببین من نمیخوام تو رو تحت فشار بذارم ! اما به نظرت اسم این کار شهاب چیه ؟ آدم ربایی ؟ محاربه ؟ … می دونی میشه با همین عکس ده بار حکم اعدام براش گرفت ؟! …
حکم اعدام دیگر چه اراجیفی بود ؟ … نزدیک بود غالب تهی کنم ! دیگر خودم را در تنم حس نمی کردم !… پولاد ادامه داد :
– بعد فکر میکنی شاهید که دستور این کارو داده چی میشه ؟! … هیچی ! … هیچی نمیشه ! خوش و خرّم به زندگیش ادامه میده ! … اونی که همیشه قربانی میشه شهاب و امثال شهابه !
صابر با لحن به مراتب آرام تری از پولاد … ادامه ی حرف او را گرفت :
– اما اگر شما طرف ما باشید، همه چی فرق میکنه ! اون وقت شهاب نفوذی ما میشه به باند عماد و هیچ ایرادی بهش وارد نیست !
هنوز حرف های او را هضم نکرده بودم … که باز پولاد ادامه داد :
– این یک بازی دو سر بُرده ! ما هم کمک تو و شهاب می کنیم ! هواتونو داریم !
کمی سر خم کرد به طرف من و با لحنی که می خواست تا جمجمه ام نفوذ کند … ادامه داد :
– اصلاً دوست داری برای شروع، من بهت اطلاعات بدم ؟! … هووم ؟؟
گیجی را در نگاه من دید … با لحنی شمرده گفت :
– مراقب همسایه ی جدیدتون باش !
و تا قبل از اینکه عکس العملی از من ببیند … برگشت و در اتاق پنهان شد .
#سال_بد ❄️
#پارت_654
ناباور و یخ زده … برای لحظاتی سر جا باقی ماندم . خواب بود … مگر نه ؟ … همه ی اینها خواب بود ! … عماد زندگی من را تبدیل به کابوس بی سر و تهی کرده بود … و این هم قسمتی از آن بود !
صابر خواست چیزی بگوید :
– آیدا خانم …
حتی یک کلمه ی دیگر باعث می شد همانجا زانو بزنم و بالا بیاورم . عکس ها را با قدرت پرتاب کردم توی صورت او … چرخیدم و از آپارتمان خارج شدم … .
***
با هول و ولا خودم را به خانه رساندم و درب حیاط را با کلید باز کردم . به محض باز کردن در … سر جا خشکم زد !
شهاب را دیدم که بعد از روزها سر پا شده و تا حیاط آمده بود … و داشت با مرد همسایه ی طبقه بالا حرف می زد .
من را که دید … لبخندی پر اشتیاق نقش صورتش شد :
– سلام آیدا جان ! بلاخره برگشتی !
اما من بهتم زده بود … آنچنان که نمی توانستم حتی پلک بزنم ! … تا دسته کلید از میان انگشتانِ سِر شده ام لغزید و کف زمین افتاد … و با صدایش به خود آمدم :
– سلام ! … ت… تو اینجایی ؟!
– انتظار دیدنم رو نداشتی، نه ؟
به سرعت خم شدم و کلیدم را از کف موزائیک ها برداشتم .
– خب … نه !
شهاب اشاره کرد به مرد همسایه :
– آقا معین هستن … با همسرشون طبقه ی بالا ساکنن ! نمی دونم از قبل دیده بودین همو یا نه !
#سال_بد ❄️
#پارت_655
بزاق دهانم را قورت دادم و با لبخند یخی سر جنباندم . معین گفت :
– خب … نه به اون صورت ! … بهتره من دیگه برم ! … از آشناییت خوشوقت شدم شهاب جان !
با شهاب دست داد … و رو به من اضافه کرد :
– با اجازه تون خانم !
و از کنارم رد شد و حیاط را ترک کرد و رفت ! …
صدای بهم کوبیده شدن در حیاط پشت سرش آمد … و بعد من به سرعت چرخیدم طرف شهاب :
– اینقدر حالت خوب شده که بیرون میای ؟ …
– سوپرایز شدی ؟ … میدونی از کِی منتظرم برگردی منو ببینی و غافلگیر بشی !
نگاه کردم به چشم هایش و لبخند نیم بندی زدم . غافلگیر بودم ! … و حتماً خوشحال می شدم اگر آنقدر مغزم شلوغ و خط خطی نبود ! … حالا مانده بودم با دشمنانِ پشت این در بجنگم یا با دشمنی که تا روی سرمان نفوذ کرده بود ؟ …
– خیلی خوشحال شدم، فقط … میگم فشار نیاد به دنده هات ! کاش بیشتر استراحت می کردی !
بی خیال سری تکان داد :
– نه بابا … خوبم ! … تو کجا بودی ؟!
باز به یاد آوردم تمام مکالمه ام با صابر و پولاد را … موجی از تهوع تا حلقم بالا آمد و به زور پسش زدم . احساس استیصال و بدبختی داشت من را از هم می پاشاند … من باید چه غلطی می کردم ؟ …
– بیرون … کارم طول کشید ! … با این یارو چی می گفتین ؟
#سال_بد ❄️
#پارت_656
شانه ای بالا انداخت :
– حرفای سر سری ! … داشت می رفت بیرون … من توی حیاط بودم ! … یه ربع، بیست دقیقه ای سرگرم صحبت شدیم !
خون جهید زیر پوستم . با غیظی آشکار گفتم :
– داشته می رفته بیرون بعد بیست دقیقه معطل کرده با تو احوالپرسی کنه ؟؟ …
شهاب جا خورده … قدمی به عقب برداشت .
– چه عیبی داره مگه ؟!
– عیبش اینه که من با این زن و شوهره حال نمی کنم ! احساس می کنم رفتارشون مشکوکه ! دیگه باهاشون همکلام نشو لطفاً ! … میشه ؟!
شهاب هنوز متحیر و گیج نگاه می کرد به من … و من در دلم سیر و سرکه می جوشید !
– حالا در مورد چی حرف می زدین ؟
با مکث پاسخم را داد :
– در مورد ورزش ! … میگفت هیکلم خیلی خوبه ! … می تونم … برم رینگ بوکس !
پلک هایم را روی هم فشردم و نفسی عمیق کشیدم . همین مانده بود عماد غیر مستقیم شهاب را آنتریک کند تا برود رینگ بوکس و خودش را به کشتن بدهد !
از شدت بدبختی بی اختیار به خنده افتادم . من چه ابلهی بودم که می ترسیدم از اعتماد عماد سواستفاده کنم … و او در فکر کشتنِ شهابِ من بود !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 35
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.