رمان سال بد پارت 121 - رمان دونی

 

 

 

 

باز خندیدم … و همزمان بغضِ بدی به گلویم نیشتر زد . شهاب گفت :

 

– ماه جان … چیزی شده ؟ حالت سر جا نیست !

 

یک قدم به من نزدیک تر شد … و اینبار با صدایی دو رگه ادامه داد :

 

– نکنه … نکنه این مرتیکه باز مزاحمت شده ؟ آره ؟!

 

سر بالا کردم و با دیدن چشم های شهاب که ناگهان به خون غلتیده بود … ناگهان به وحشت افتادم :

 

– نه ! چه مزاحمی ؟! …

 

نفسم بریده بریده از گلویم خارج شد و یک قدم عقب رفتم . ولی بعد به سرعت … خشمی داغ و سوزان به رگ هایم دوید و وحشتم را از بین برد .

 

– اصلاً گیریم مزاحمم شده ! … میخوای چیکار کنی، هان ؟ … میخوای چیکار کنی ؟

 

شهاب نفس تندی کشید … و من براق شدم توی سینه اش :

 

– بگو دیگه ! … میخوای بری دست به یقه بشی باهاش ؟! … آره ؟ … که ایندفعه نعشتو بیاره بندازه توی سرمون؟! آره ؟!

 

صدایم رفته رفته بالاتر رفت … و بغض در گلویم مثل حبابی بزرگتر و بزرگتر شد . چقدر من بدبخت بودم … که حتی به شهاب نمی توانستم حرف دلم را بزنم !

 

شهاب کاملاً عقب نشینی کرده … دست سالمش را به نشانه ی تسلیم بالا برد :

 

– خیلی خب … ببخشید ! آروم باش !

 

– این بود همه قول و قرارات ؟؟ … که آروم میگیری ! … که عاقل میشی ! … که دیگه هر چی بگم گوش میدی ! … این بود ؟! … که هنوز دستت از گچ بیرون نیومده باز شروع کنی لاتی پر کردن ؟! … تو اصلاً میدونی من اون روزا چی می کشیدم ؟ … می دونی الان دارم چی میکشم ؟!

 

– آیدا !

 

و من ناگهان بغضم در هم شکست و به گریه افتادم .

 

– خدا لعنتت کنه شهاب ! … بدبختمون کردی ! …

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_658

 

 

دست هایم را جلوی دهانم فشردم و به هق هق افتادم . دنیا در سیل اشک هایم غوطه ور بود ! داشتم از حس بدبختی خفه می شدم ! … و آن طور که شهاب نگاهم می کرد … گنگ و نامفهوم … ترسیده ! …

 

گفت :

 

– ماه جان !

 

و حتی قدمی به من نزدیک شد … لابد برای اینکه من را در آغوش بگیرد . اما من دیگر آغوشش را نمی خواستم !

 

دوستش داشتم … اما از او دلگیر هم بودم ! دوستش داشتم … اما خسته بودم از اینهمه دویدن ! اینهمه تلاش و دست و پا زدن برای کاری که شهاب خراب کرده بود ! … دوستش داشتم اما دیگر نای ادامه دادن نداشتم !

 

مشت کوبیدم به بازوی سفت او … و فاصله گرفتم .

 

– دست به من نزن شهاب ! … لعنتی … لعنتیِ عوضی ! بدبختمون کردی رفت !

 

موجی از ناباوری در چشم های شهاب پدیدار شد … و تا قبل از اینکه فرصت واکنش داشته باشد، دویدم و در اتاقم پنهان شدم .

 

شهاب پشت سرم آمد و خواست در شیشه ای را باز کند . در را قفل کردم و نگاه کردم به تلاش بیهوده اش !

 

– آیدا جان … ببخشید ! … دیگه هیچی نمیگم ! هر چی تو بگی انجام میدم ! آیدا !

 

این حرف هایش من را بیشتر می سوزاند و ناامید می کرد . پرده ی اتاق را کیپ تا کیپ کشیدم … و او شروع کرد به کوبیدن روی شیشه .

 

– آیدا جان ! یه لحظه بیا درو باز کن … آیدا !

 

کیفم از دستم افتاد روی زمین … و صدای تقِ خفیفی که به گوشم رسید … یادم انداخت حتی فرصت نکردم دستبندی که با آن ذوق و شوق برایش خریده بودم را به او بدهم !

 

شهاب هنوز من را صدا می کرد و من … دراز کشیدم روی تخت . سرم را فرو کردم زیر پتو … با تمام جانم هق زدم … .

 

***

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_659

 

 

***

 

بیب بیب بیب !

 

صدای بوق هشدار سماور برقی سه بار تکرار شد و من را از افکار خسته کننده و تباهم بیرون کشید . دستم را از زیر چانه ام برداشتم و پا کشیدم به سمت سماور تا چای دم کنم .

 

بابا اکبر خانه نبود و من در سکوتِ مطلق فضا، بیشتر احساس اندوه می کردم .

 

در قوریِ کریستالی چای و کمی دارچین ریختم و بعد شیرِ کوچکِ سماور را باز کردم . جاری شدن آب داغ درون قوری … همزمان شد با بلند شدن صدای زنگِ تلفن .

 

تلفن بیسیم را از روی کانتر آشپزخانه برداشتم و نگاه کردم به شماره ی خانه ی عمه الهام . لابد هستی بود ! … با بی میلی محض جواب دادم :

 

– الو ؟ …

 

– سلام بلوبری ! … حالت چطوره ؟!

 

صدای او شاد و سرزنده بود و برعکس او، من … مثل یک آدم در حال احتضار !

 

– خوب نیستم هستی ! تو چطوری ؟!

 

– آره خب … از صدات معلومه ! رو به موتی انگار !

 

پوزخندی زدم … و او ادامه داد :

 

– ولی عب نداره … سر حالت میاریم ! میدونی با حنا سلیطه و روشن صد تومنی امروز قرار داریم !

 

چشم هایم را از حدقه دراندم و با خشونت گفتم :

 

– قرار داریم ؟؟ … کی از طرف من قرار مدار گذاشته باهاشون ؟

 

– من دیگه ! چته حالا ؟!

 

– من حوصله ندارم ! نمی تونم بیام !

 

هستی نوچی گفت :

 

– ببینمت بلو … توی زندگی قبلیت لوازم خونگی بودی اینقد به خونه نشستن علاقه داری ؟ … یعنی چی نمیای ؟!

 

با زاری نالیدم :

 

– هستی … تو رو قرآن ولم کن !

 

– تازه من ساندویچ کالباس درست کردم ! بچه ها هم چای و تنفلات میارن ! تو هیچی نمیخواد بیاری … فقط تنه لشتو بیار !

 

– هستی !

 

– آدرس میفرستم برات ! بای !

 

هنوز میخواستم دست و پا بزنم تا بی خیال من شود . اما صدای بوق اشغال پیچید در گوشم !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_660

 

 

***

 

آسمان گرفته و ابری بود . حتی یک تکه آفتاب در شهر دیده نمی شد !

 

از تاکسی پیاده شدم و کلاه سویشرتم را روی موهایم جلوتر کشیدم تا کسی به روسری نداشتنم زیاد توجه نکند . بعد دست هایم را درون جیب هایم فرو بردم و با شانه های قوز کرده راه افتادم به طرف پارک محل قرار .

 

با اینکه سویشرتم تو کرکی و گرم بود، اما من باز هم می لرزیدم . نمی دانستم واقعاً هوا اینقدر سرد بود … یا این سرما از درونِ من برمی خواست !

 

هستی و روشنک و حنانه زیر یکی از آلاچیق های حصیری که میز گرد و بزرگی وسط آن داشت نشسته بودند . روی میز هم پر از خوراکی ها و تنقلات بود . چیپس و ماست موسیر و تخمه و فلاسک چای و چند خرت و پرت دیگر .

 

اولین نفری که متوجه من شد، روشنک بود . در حالی که برگه ای چیپس در دهانش می گذاشت، به سمت من اشاره ای کرد و گفت :

 

– اینو ببین ! سیسِ پاییزی گرفته از الان !

 

نفس عمیقی کشیدم و وارد آلاچیق شدم … بدون سلام و علیک جایی بین هستی و روشنک نشستم .

 

– سردمه خب !

 

حنا از گوشه ی چشم نگاه عجیبی به من حواله کرد و با لحن خاصی گفت :

 

– الان بحث داغ میاریم وسط، گرمت میشه !

 

نامفهوم نگاهش کردم که هستی سرفه ای کرد و گفت :

 

– یه چیزی بخور بلو ! … روشن براش چایی بریز !

 

روشنک در حالی که درون لیوان کاغذی چای داغ می ریخت، گفت :

 

– راستی … چه خبر از شهاب ؟ حالش بهتره ؟!

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_661

 

 

با یادآوری شهاب و تمام اتفاقاتی که بر ما گذشته بود، غم غریبی روی دلم نشست . یک زمانی صحبت کردن از او، بحث مورد علاقه ام بود . اما حالا آرزو می کردم ای کاش این آدم ها او را نمی شناختند و در موردش از من چیزی نمی پرسیدند .

 

– خوبه ! بهتره این چند وقت !

 

هستی گفت :

 

– مامان پریروز رفته بود خونه دایی رضا … می گفت دنده های شهاب خیلی بهتر شدن و می تونه راحت راه بره !

 

روشنک آهانی گفت … و حنا باز با لحن دو پهلوی مزخرفش پرسید :

 

– چه خوب ! پس می تونید برای تولدش برنامه کنید و برید یه وری !

 

تولد شهاب سی شهریور بود و من هر سال به قدری برای این شب ذوق داشتم، که دوستانم دیگر آن را از بر بودند ! حالا اما اوضاع خیلی فرق می کرد … .

 

روشنک گفت :

 

– برنامه ای هم داری براش ؟

 

اوضاع خیلی فرق می کرد … اما من صد سال اجازه نمی دادم آنها به این زودی پی ببرند چه اتفاقی بین من و شهاب رخ داده !

 

شانه ای بالا انداختم و انگشتان سردم را دور بدنه ی کاغذی و داغ لیوان چای گره زدم .

 

– برنامه خاصی نیست … مثل هر ساله دیگه ! قرار می ذاریم بیرون … شام می خوریم ! کادو می دم بهش !

 

– مثل پارسال ؟!

 

متوجه شدم که هستی از زیر میز یواشکی به ساق پای حنا کوبید … و شاخک هایم تکان خورد ! یک خبرهایی بود آنجا ! … حنا بی توجه به هستی ادامه داد :

 

– من نفهمیدم آیدا جون ! باز میخوای قرار یواشکی بذاری باهاش … بری بیرون تولد بگیری ! … این چه مدل نامزدیه ؟! … اصلاً شما چند ساله با هم رل زدین … یه ذره هم پیشرفت نکردین ! هنوز همون دیتای یواشکی … کارای بی سرانجام !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_662

 

 

به تلخی تکرار کردم :

 

– بی سرانجام !

 

روشنک هم گفت :

 

– والا من جای تو خسته شدم آیدا جون ! چرا این دندون لق رو نمی کنی بندازی دور ؟! … اینقدر آدمای دیگه هستن …

 

کلافه و نا مفهوم گفتم :

 

– دندون لق دیگه چیه ؟! … من به آدمای دیگه …

 

و بعد ناگهان جرقه ای در ذهنم روشن شد و من را به خشم آورد ! چرخیدم سمت هستی و با مشتی گره کرده … تقریباً جیغ زدم :

 

– ای سلیطه ی لاشیِ دهن گشاد !

 

مطمئن بودم و داستان خواستگاری لفظی عماد را تعریف کرده که حنا و روشنک اینطور ناگهانی تغییر جبهه داده بودند ! هستی اول دست هایش را سپر صورتش کرد و با صدایی جیغ مانند گفت :

 

– غلط کردم به خدا از دهنم در رفت !

 

بعد ناگهان توی صورت من براق شد و با پرروییِ خاص خودش ادامه داد :

 

– اصلاً خوب کردم که گفتم ! برای چی باید پنهان کاری می کردم ؟ … مگه ما همه ی خراب بازیامون با هم نبود ؟!

 

برایش چشم دراندم، اما ذره ای عقب نشینی نکرد . روشنک گفت :

 

– والا خجالت بکش آیدا ! همچین چیزی رو میخواستی پنهان کنی … ! حالا ما اسکُلا رنگ شورتِ دوست پسرامونم بهت میگیم !

 

گفتم :

 

– این فرق می کنه !

 

حنا گفت :

 

– چه فرقی می کنه ؟! … لاشی تو چند وقته با این یارو ارتباط داشتی و به ما نگفتی ؟! … اصلاً چطور مخش رو زدی ؟

 

هستی با اشتیاق گفت :

 

– آره آره … اتفاقاً سوال منم هست !

 

چپ چپی نگاهش کردم … که خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد :

 

– البته من طرف شهابم ! گفته باشم !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_663

 

روشنک به سرعت گفت :

 

– به نظرم همون روز توی کافه عاشقت شد ! یادتونه چه گرد و خاکی راه انداخت سر این سلیطه ؟!

 

هستی گفت :

 

– والا خرابا شانس دارن، خواهر !

 

و با اشاره اش به سمت من …

 

حرارت را زیر گونه هایم حس می کردم . به گمانم سرخ شده بودم . دوست نداشتم آن بحث ادامه پیدا کند . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

 

– بگذریم بچه ها ! یه حرف دیگه بندازین وسط !

 

اما انگار اصلاً صدایم را نشنیدند . حنانه با حالتی پر حرارت گفت :

 

– ولی خیلی خوش تیپه آیدا ! اینهمه پول داره … هتل داره ‌… مرکز خرید داره ! … خیلی خری اگه ردش کنی !

 

– اسم آدمی که به خاطر پول میره با مردا، چیه ؟!

 

هستی با خنده پاسخم را داد :

 

– ج…نده !

 

روشنک گفت :

 

– حالا نیست تا الان الهه ی عصمت و طهارت بودی ! شل کن بابا ! …

 

– ولی شهاب …

 

حنا میان حرفم دوید … بی حوصله و کلافه گفت :

 

– هی میگه شهاب ! … بابا چه شهابی ؟ اصلاً اولین بار کی توی سرت انداخت که فقط باید شهاب باشه توی زندگیت ؟ … چرا نمی تونی به یکی دیگه فکر کنی واقعاً ؟!

 

هستی گفت :

 

– اینو حق میگی به خدا ! من خودم یه دونه ممد داشتم، یه دونه دانیال … یه دونه هم امیر صدرا ! … اما این کصخل قفلی زده رو شهاب !

 

باز به من نگاه کرد و تاکید کرد :

 

– البته هنوز طرف شهابم ! خواهشاً منو اینقدر وادار نکنید به پسر داییم خیانت کنم !

 

روشنک نفس عمیقی کشید و جرعه ای از چایش را نوشید … و گفت :

 

– از من می شنوی آیدا جون … شهاب به عنوان دوست پسر خیلی هم خوب بود ! اما برای یک شوهر و شریک زندگی اصلاً حسابی روش نیست !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_664

 

 

حنانه گفت :

 

– والا انتظاری هم ازش نیست … شهاب بچه است ! سن و سالی نداره بخواد زندگی بچرخونه ! ولی عماد فرق داره … چشمم کف پاش، همه چی تمومه ! هم تجربه داره ! هم پخته است !

 

ابرویی بالا انداخت و به حالتی معنا دار چشمک زد . هستی مچ دو دستش را بهم چسباند و خودش را روی میز پهن کرد و یکدفعه شروع کرد به مسخره بازی :

 

– فاک می دَدی ! … فاک می هارد !

 

حنا و روشنک از خنده ریسه رفتند و من با مشت و لگد به جان هستی افتادم و او را از روی میز پرت کردم پایین . هستی جیغ کشید :

 

– به خدا من طرف شهابم ! … به خدا قسم خوردم آیدا !

 

روشنک بالِ شالش را از دور گردنش باز کرد و به حالتی از خود راضی گفت :

 

– ما داریم حرف دلمون رو می زنیم آیدا ! … تو چرا عصبانی شدی ؟ معلومه خودت هم قبول داری !

 

دندان هایم را روی هم فشردم و به حالتی کینه توزانه نگاهش کردم . راست می گفت … تا حدودی حرف هایش را قبول داشتم ! رابطه ی من و شهاب فقط تا آن جایی نقل و نبات بود که نامزد نشده بودیم و هیچ رسمیتی برای همدیگر نداشتیم . اینکه هیچ صحبتی در دفاع از خودم نداشتم، من را می سوزاند ! ناگهان پرسیدم :

 

– این حرفا رو ولش کن ! از دوست پسر تو چه خبر ؟ خوش می گذره با یوهان سباستین باخ ؟!

 

نمی دانم در لحنم چه حسی نهفته بود که کم کم خنده ی بچه ها جمع شد . روشنک بی حوصله چشمی برایم غلتاند :

 

– ما خیلی خوبیم عزیزم ! بیخودی دنبال عوض کردن بحث نباش !

 

– نه بابا ! یادم رفت بپرسم … قضیه سوپرایزتون خوب پیش رفت ؟!

 

لبخندی زدم و پشتبند آن، چشمکی . روشنک کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید :

 

– چه سوپرایزی ؟!

 

– توی سیمین مال دیدمش … نگفت بهت ؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون از پارتای امشب🙏🌹

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x