باز خندیدم … و همزمان بغضِ بدی به گلویم نیشتر زد . شهاب گفت :
– ماه جان … چیزی شده ؟ حالت سر جا نیست !
یک قدم به من نزدیک تر شد … و اینبار با صدایی دو رگه ادامه داد :
– نکنه … نکنه این مرتیکه باز مزاحمت شده ؟ آره ؟!
سر بالا کردم و با دیدن چشم های شهاب که ناگهان به خون غلتیده بود … ناگهان به وحشت افتادم :
– نه ! چه مزاحمی ؟! …
نفسم بریده بریده از گلویم خارج شد و یک قدم عقب رفتم . ولی بعد به سرعت … خشمی داغ و سوزان به رگ هایم دوید و وحشتم را از بین برد .
– اصلاً گیریم مزاحمم شده ! … میخوای چیکار کنی، هان ؟ … میخوای چیکار کنی ؟
شهاب نفس تندی کشید … و من براق شدم توی سینه اش :
– بگو دیگه ! … میخوای بری دست به یقه بشی باهاش ؟! … آره ؟ … که ایندفعه نعشتو بیاره بندازه توی سرمون؟! آره ؟!
صدایم رفته رفته بالاتر رفت … و بغض در گلویم مثل حبابی بزرگتر و بزرگتر شد . چقدر من بدبخت بودم … که حتی به شهاب نمی توانستم حرف دلم را بزنم !
شهاب کاملاً عقب نشینی کرده … دست سالمش را به نشانه ی تسلیم بالا برد :
– خیلی خب … ببخشید ! آروم باش !
– این بود همه قول و قرارات ؟؟ … که آروم میگیری ! … که عاقل میشی ! … که دیگه هر چی بگم گوش میدی ! … این بود ؟! … که هنوز دستت از گچ بیرون نیومده باز شروع کنی لاتی پر کردن ؟! … تو اصلاً میدونی من اون روزا چی می کشیدم ؟ … می دونی الان دارم چی میکشم ؟!
– آیدا !
و من ناگهان بغضم در هم شکست و به گریه افتادم .
– خدا لعنتت کنه شهاب ! … بدبختمون کردی ! …
#سال_بد ❄️
#پارت_658
دست هایم را جلوی دهانم فشردم و به هق هق افتادم . دنیا در سیل اشک هایم غوطه ور بود ! داشتم از حس بدبختی خفه می شدم ! … و آن طور که شهاب نگاهم می کرد … گنگ و نامفهوم … ترسیده ! …
گفت :
– ماه جان !
و حتی قدمی به من نزدیک شد … لابد برای اینکه من را در آغوش بگیرد . اما من دیگر آغوشش را نمی خواستم !
دوستش داشتم … اما از او دلگیر هم بودم ! دوستش داشتم … اما خسته بودم از اینهمه دویدن ! اینهمه تلاش و دست و پا زدن برای کاری که شهاب خراب کرده بود ! … دوستش داشتم اما دیگر نای ادامه دادن نداشتم !
مشت کوبیدم به بازوی سفت او … و فاصله گرفتم .
– دست به من نزن شهاب ! … لعنتی … لعنتیِ عوضی ! بدبختمون کردی رفت !
موجی از ناباوری در چشم های شهاب پدیدار شد … و تا قبل از اینکه فرصت واکنش داشته باشد، دویدم و در اتاقم پنهان شدم .
شهاب پشت سرم آمد و خواست در شیشه ای را باز کند . در را قفل کردم و نگاه کردم به تلاش بیهوده اش !
– آیدا جان … ببخشید ! … دیگه هیچی نمیگم ! هر چی تو بگی انجام میدم ! آیدا !
این حرف هایش من را بیشتر می سوزاند و ناامید می کرد . پرده ی اتاق را کیپ تا کیپ کشیدم … و او شروع کرد به کوبیدن روی شیشه .
– آیدا جان ! یه لحظه بیا درو باز کن … آیدا !
کیفم از دستم افتاد روی زمین … و صدای تقِ خفیفی که به گوشم رسید … یادم انداخت حتی فرصت نکردم دستبندی که با آن ذوق و شوق برایش خریده بودم را به او بدهم !
شهاب هنوز من را صدا می کرد و من … دراز کشیدم روی تخت . سرم را فرو کردم زیر پتو … با تمام جانم هق زدم … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_659
***
بیب بیب بیب !
صدای بوق هشدار سماور برقی سه بار تکرار شد و من را از افکار خسته کننده و تباهم بیرون کشید . دستم را از زیر چانه ام برداشتم و پا کشیدم به سمت سماور تا چای دم کنم .
بابا اکبر خانه نبود و من در سکوتِ مطلق فضا، بیشتر احساس اندوه می کردم .
در قوریِ کریستالی چای و کمی دارچین ریختم و بعد شیرِ کوچکِ سماور را باز کردم . جاری شدن آب داغ درون قوری … همزمان شد با بلند شدن صدای زنگِ تلفن .
تلفن بیسیم را از روی کانتر آشپزخانه برداشتم و نگاه کردم به شماره ی خانه ی عمه الهام . لابد هستی بود ! … با بی میلی محض جواب دادم :
– الو ؟ …
– سلام بلوبری ! … حالت چطوره ؟!
صدای او شاد و سرزنده بود و برعکس او، من … مثل یک آدم در حال احتضار !
– خوب نیستم هستی ! تو چطوری ؟!
– آره خب … از صدات معلومه ! رو به موتی انگار !
پوزخندی زدم … و او ادامه داد :
– ولی عب نداره … سر حالت میاریم ! میدونی با حنا سلیطه و روشن صد تومنی امروز قرار داریم !
چشم هایم را از حدقه دراندم و با خشونت گفتم :
– قرار داریم ؟؟ … کی از طرف من قرار مدار گذاشته باهاشون ؟
– من دیگه ! چته حالا ؟!
– من حوصله ندارم ! نمی تونم بیام !
هستی نوچی گفت :
– ببینمت بلو … توی زندگی قبلیت لوازم خونگی بودی اینقد به خونه نشستن علاقه داری ؟ … یعنی چی نمیای ؟!
با زاری نالیدم :
– هستی … تو رو قرآن ولم کن !
– تازه من ساندویچ کالباس درست کردم ! بچه ها هم چای و تنفلات میارن ! تو هیچی نمیخواد بیاری … فقط تنه لشتو بیار !
– هستی !
– آدرس میفرستم برات ! بای !
هنوز میخواستم دست و پا بزنم تا بی خیال من شود . اما صدای بوق اشغال پیچید در گوشم !
#سال_بد ❄️
#پارت_660
***
آسمان گرفته و ابری بود . حتی یک تکه آفتاب در شهر دیده نمی شد !
از تاکسی پیاده شدم و کلاه سویشرتم را روی موهایم جلوتر کشیدم تا کسی به روسری نداشتنم زیاد توجه نکند . بعد دست هایم را درون جیب هایم فرو بردم و با شانه های قوز کرده راه افتادم به طرف پارک محل قرار .
با اینکه سویشرتم تو کرکی و گرم بود، اما من باز هم می لرزیدم . نمی دانستم واقعاً هوا اینقدر سرد بود … یا این سرما از درونِ من برمی خواست !
هستی و روشنک و حنانه زیر یکی از آلاچیق های حصیری که میز گرد و بزرگی وسط آن داشت نشسته بودند . روی میز هم پر از خوراکی ها و تنقلات بود . چیپس و ماست موسیر و تخمه و فلاسک چای و چند خرت و پرت دیگر .
اولین نفری که متوجه من شد، روشنک بود . در حالی که برگه ای چیپس در دهانش می گذاشت، به سمت من اشاره ای کرد و گفت :
– اینو ببین ! سیسِ پاییزی گرفته از الان !
نفس عمیقی کشیدم و وارد آلاچیق شدم … بدون سلام و علیک جایی بین هستی و روشنک نشستم .
– سردمه خب !
حنا از گوشه ی چشم نگاه عجیبی به من حواله کرد و با لحن خاصی گفت :
– الان بحث داغ میاریم وسط، گرمت میشه !
نامفهوم نگاهش کردم که هستی سرفه ای کرد و گفت :
– یه چیزی بخور بلو ! … روشن براش چایی بریز !
روشنک در حالی که درون لیوان کاغذی چای داغ می ریخت، گفت :
– راستی … چه خبر از شهاب ؟ حالش بهتره ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_661
با یادآوری شهاب و تمام اتفاقاتی که بر ما گذشته بود، غم غریبی روی دلم نشست . یک زمانی صحبت کردن از او، بحث مورد علاقه ام بود . اما حالا آرزو می کردم ای کاش این آدم ها او را نمی شناختند و در موردش از من چیزی نمی پرسیدند .
– خوبه ! بهتره این چند وقت !
هستی گفت :
– مامان پریروز رفته بود خونه دایی رضا … می گفت دنده های شهاب خیلی بهتر شدن و می تونه راحت راه بره !
روشنک آهانی گفت … و حنا باز با لحن دو پهلوی مزخرفش پرسید :
– چه خوب ! پس می تونید برای تولدش برنامه کنید و برید یه وری !
تولد شهاب سی شهریور بود و من هر سال به قدری برای این شب ذوق داشتم، که دوستانم دیگر آن را از بر بودند ! حالا اما اوضاع خیلی فرق می کرد … .
روشنک گفت :
– برنامه ای هم داری براش ؟
اوضاع خیلی فرق می کرد … اما من صد سال اجازه نمی دادم آنها به این زودی پی ببرند چه اتفاقی بین من و شهاب رخ داده !
شانه ای بالا انداختم و انگشتان سردم را دور بدنه ی کاغذی و داغ لیوان چای گره زدم .
– برنامه خاصی نیست … مثل هر ساله دیگه ! قرار می ذاریم بیرون … شام می خوریم ! کادو می دم بهش !
– مثل پارسال ؟!
متوجه شدم که هستی از زیر میز یواشکی به ساق پای حنا کوبید … و شاخک هایم تکان خورد ! یک خبرهایی بود آنجا ! … حنا بی توجه به هستی ادامه داد :
– من نفهمیدم آیدا جون ! باز میخوای قرار یواشکی بذاری باهاش … بری بیرون تولد بگیری ! … این چه مدل نامزدیه ؟! … اصلاً شما چند ساله با هم رل زدین … یه ذره هم پیشرفت نکردین ! هنوز همون دیتای یواشکی … کارای بی سرانجام !
#سال_بد ❄️
#پارت_662
به تلخی تکرار کردم :
– بی سرانجام !
روشنک هم گفت :
– والا من جای تو خسته شدم آیدا جون ! چرا این دندون لق رو نمی کنی بندازی دور ؟! … اینقدر آدمای دیگه هستن …
کلافه و نا مفهوم گفتم :
– دندون لق دیگه چیه ؟! … من به آدمای دیگه …
و بعد ناگهان جرقه ای در ذهنم روشن شد و من را به خشم آورد ! چرخیدم سمت هستی و با مشتی گره کرده … تقریباً جیغ زدم :
– ای سلیطه ی لاشیِ دهن گشاد !
مطمئن بودم و داستان خواستگاری لفظی عماد را تعریف کرده که حنا و روشنک اینطور ناگهانی تغییر جبهه داده بودند ! هستی اول دست هایش را سپر صورتش کرد و با صدایی جیغ مانند گفت :
– غلط کردم به خدا از دهنم در رفت !
بعد ناگهان توی صورت من براق شد و با پرروییِ خاص خودش ادامه داد :
– اصلاً خوب کردم که گفتم ! برای چی باید پنهان کاری می کردم ؟ … مگه ما همه ی خراب بازیامون با هم نبود ؟!
برایش چشم دراندم، اما ذره ای عقب نشینی نکرد . روشنک گفت :
– والا خجالت بکش آیدا ! همچین چیزی رو میخواستی پنهان کنی … ! حالا ما اسکُلا رنگ شورتِ دوست پسرامونم بهت میگیم !
گفتم :
– این فرق می کنه !
حنا گفت :
– چه فرقی می کنه ؟! … لاشی تو چند وقته با این یارو ارتباط داشتی و به ما نگفتی ؟! … اصلاً چطور مخش رو زدی ؟
هستی با اشتیاق گفت :
– آره آره … اتفاقاً سوال منم هست !
چپ چپی نگاهش کردم … که خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد :
– البته من طرف شهابم ! گفته باشم !
#سال_بد ❄️
#پارت_663
روشنک به سرعت گفت :
– به نظرم همون روز توی کافه عاشقت شد ! یادتونه چه گرد و خاکی راه انداخت سر این سلیطه ؟!
هستی گفت :
– والا خرابا شانس دارن، خواهر !
و با اشاره اش به سمت من …
حرارت را زیر گونه هایم حس می کردم . به گمانم سرخ شده بودم . دوست نداشتم آن بحث ادامه پیدا کند . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
– بگذریم بچه ها ! یه حرف دیگه بندازین وسط !
اما انگار اصلاً صدایم را نشنیدند . حنانه با حالتی پر حرارت گفت :
– ولی خیلی خوش تیپه آیدا ! اینهمه پول داره … هتل داره … مرکز خرید داره ! … خیلی خری اگه ردش کنی !
– اسم آدمی که به خاطر پول میره با مردا، چیه ؟!
هستی با خنده پاسخم را داد :
– ج…نده !
روشنک گفت :
– حالا نیست تا الان الهه ی عصمت و طهارت بودی ! شل کن بابا ! …
– ولی شهاب …
حنا میان حرفم دوید … بی حوصله و کلافه گفت :
– هی میگه شهاب ! … بابا چه شهابی ؟ اصلاً اولین بار کی توی سرت انداخت که فقط باید شهاب باشه توی زندگیت ؟ … چرا نمی تونی به یکی دیگه فکر کنی واقعاً ؟!
هستی گفت :
– اینو حق میگی به خدا ! من خودم یه دونه ممد داشتم، یه دونه دانیال … یه دونه هم امیر صدرا ! … اما این کصخل قفلی زده رو شهاب !
باز به من نگاه کرد و تاکید کرد :
– البته هنوز طرف شهابم ! خواهشاً منو اینقدر وادار نکنید به پسر داییم خیانت کنم !
روشنک نفس عمیقی کشید و جرعه ای از چایش را نوشید … و گفت :
– از من می شنوی آیدا جون … شهاب به عنوان دوست پسر خیلی هم خوب بود ! اما برای یک شوهر و شریک زندگی اصلاً حسابی روش نیست !
#سال_بد ❄️
#پارت_664
حنانه گفت :
– والا انتظاری هم ازش نیست … شهاب بچه است ! سن و سالی نداره بخواد زندگی بچرخونه ! ولی عماد فرق داره … چشمم کف پاش، همه چی تمومه ! هم تجربه داره ! هم پخته است !
ابرویی بالا انداخت و به حالتی معنا دار چشمک زد . هستی مچ دو دستش را بهم چسباند و خودش را روی میز پهن کرد و یکدفعه شروع کرد به مسخره بازی :
– فاک می دَدی ! … فاک می هارد !
حنا و روشنک از خنده ریسه رفتند و من با مشت و لگد به جان هستی افتادم و او را از روی میز پرت کردم پایین . هستی جیغ کشید :
– به خدا من طرف شهابم ! … به خدا قسم خوردم آیدا !
روشنک بالِ شالش را از دور گردنش باز کرد و به حالتی از خود راضی گفت :
– ما داریم حرف دلمون رو می زنیم آیدا ! … تو چرا عصبانی شدی ؟ معلومه خودت هم قبول داری !
دندان هایم را روی هم فشردم و به حالتی کینه توزانه نگاهش کردم . راست می گفت … تا حدودی حرف هایش را قبول داشتم ! رابطه ی من و شهاب فقط تا آن جایی نقل و نبات بود که نامزد نشده بودیم و هیچ رسمیتی برای همدیگر نداشتیم . اینکه هیچ صحبتی در دفاع از خودم نداشتم، من را می سوزاند ! ناگهان پرسیدم :
– این حرفا رو ولش کن ! از دوست پسر تو چه خبر ؟ خوش می گذره با یوهان سباستین باخ ؟!
نمی دانم در لحنم چه حسی نهفته بود که کم کم خنده ی بچه ها جمع شد . روشنک بی حوصله چشمی برایم غلتاند :
– ما خیلی خوبیم عزیزم ! بیخودی دنبال عوض کردن بحث نباش !
– نه بابا ! یادم رفت بپرسم … قضیه سوپرایزتون خوب پیش رفت ؟!
لبخندی زدم و پشتبند آن، چشمکی . روشنک کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید :
– چه سوپرایزی ؟!
– توی سیمین مال دیدمش … نگفت بهت ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 60
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون از پارتای امشب🙏🌹