***

 

خواب بود یا بیدار ؟ … حس کرد صدای خنده های آیدا را می شنود ! …

 

عرق کرده و بی تاب از جا برخاست و در خانه ی تاریک دور خودش بی هدف چرخی زد . همه خواب بودند … پدر و مادرش … شایان ‌‌… شادی ! … این ساعت از شب هر کسی به دنبال خواب و رویای خود می رفت … و آدم با دردهایش تنها می ماند !

 

حس می کرد تب دارد ! حس می کرد مریض است ! نبودن آیدا … ندیدنش او را مریض کرده بود ! دستی به صورت خیس از عرقش کشید و از آپارتمان بیرون زد .

 

سینه اش می سوخت … پلک هایش می سوخت … تمام تنش می سوخت ! ویران و سوخته … مثل شهری پس از جنگ اتمی … دیگر چیزی از او باقی نمانده بود !

 

از پله ها پایین رفت … .

 

هوای سرد و گزنده ی نزدیک نیمه شب … و او با تن خیس از عرقش و یک تا پیراهن !

 

پشت دیوار اتاق آیدا ایستاد . به کجا می خواست فرار کند ؟ … تمام دنیایش ختم می شد به همین جا !

 

به این دیوار آجری بدشکلی که جای آن شیشه ی بی رنگ را گرفته بود ! یک سدّ دیگر … یک طاقِ جدید که سرش به آن کوبیده می شد !

 

تمام خاطراتش با آیدا از این دنیا محو شده بود ! عماد این کار را کرده بود … عماد آیدا را گرفته بود … و پنجره ها را هم !

 

پیشانی داغ و تب زده اش را به دیوار چسباند … .

 

– آخر کار خودشو کرد آیدا … مگه نه ؟ … آخرش تو رو ازم گرفت !

 

کف دست هایش را هم روی سطح دیوار گذاشت . این دست هایی که همیشه وقت تنهایی قفل می شد در دست های کوچک آیدا … حالا اینقدر بدبخت و وامانده و تنها شده بود ! … این دست هایی که برای راضی نگه داشتن آیدا چه کارها نکرد … ! …

 

– ببخشید ماه جان ! … به خدا همه اش به خاطر تو بود !

 

تسلیم و بی دفاع … دیگر بغض هم نداشت ! … سپر انداخته بود … دیگر سر جنگ هم نداشت ! …

 

– من می خواستم خوشبختت کنم ! … می خواستم کاری کنم … که بهم افتخار کنی ! … به خدا هیچیشو برای خودم نمی خواستم … همه اش برای تو بود !

 

نفس کشید … نفس کشیدن تنها علامت حیاتی اش بود ! …

 

– ای کاش می تونستم پیش مرگت بشم ! … من که حتی خبر ندارم الان کجایی ! … اگه در خطری دستت رو دو بار مشت کن ! … می دونم دوستش نداری ! … می دونم !

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_761

 

 

دست فلجش را روی سطح نم دارِ دیوار گذاشت … دست از کار افتاده اش … دستِ کوتاه شده از یار ! … نوک انگشتانش را روی آجرها کشید … انگار در خیالش او را نوازش می کرد … .

 

– من هنوز باورم نمیشه آیدا ! … هنوز منتظرم از این خواب بیدار شم !

 

در دنیای غمگین خودش غرق بود … . فکر می کرد دیگر هرگز بیشتر از این غمگین نمی شود ! …

 

صدای توقف ماشینی را که شنید … قلبش از جا کنده شد !

 

کلیدی که در قفل چرخید و دری که به آرامی باز شد ! … او بود ! آیدا بود که با دست هایی پر از ساک های خرید برمی گشت ! از پهلوی عماد برمی گشت … !

 

شهاب نگاه کرد به او … و حجمِ این بی عدالتی دیگر در روح او جا نمی گرفت !

 

آیدایش که حواسش به “غاصب” بود و حتی برایش دستی تکان داد ! … سپس در را بست و چرخید … و بعد شهاب را دید ! …

 

تن شهاب در آتشی می سوخت ! …دنبال حسی آشنا خیره در چشم های آیدا ماند … .

 

در چشم های آیدا فقط دلسردی و خستگی بود ! …

 

– سلام !

 

فقط همین … ! … و راه افتاد به طرف درب پلکان … . شهاب بر خود لرزید … .

 

– فقط همین ؟!

 

آیدا مکثی کرد … بعد باز چرخید به طرفش … .

 

– ببخشید ؟! …

 

اینکه اینقدر سرد بود … خیلی بد بود ! کاش عصبانی بود از دست شهاب … کاش متنفر بود از شهاب ! کاش کمی حس در قلبش باقی مانده بود از شهاب !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_762

 

 

– هیچ حرفی بینمون باقی نمونده ماه جان ؟ … یعنی هیچی ؟! …

 

انگشت های آیدا دور دسته های ساک های خرید سفت شد … آنقدر سفت که به سفیدی گرایید . اما نگاهش هنوز سرد و خنثی بود . شهاب ادامه داد :

 

– من اینهمه مدت منتظر بودم تا تو برگردی … از پیش اون برگردی ! …

 

با بغض و ناباوری خندید … .

 

– نه اینکه ازت ناراحت بشم ! … اصلاً حقش رو ندارم ! … می دونی مثل این دیوثا …

 

– مودب باش شهاب !

 

تشر پر خشونت آیدا … شهاب دست هایش را بالا گرفت .

 

– ببخشید آیدا ! ببخشید !

 

و نگاهش فرو افتاد … تا ساک های خرید … . تلخ و بی سرانجام خندید … .

 

– اونی که باهاشی … یک دهم من دوستت داره یا نه ؟! … تا حالا پرسیدی ازش ؟ … تو براش نفر چندمی ؟ … برای من نفر اول بودی ماه جان ! … اصلاً قبلاً رو بی خیال … بعد از اینش رو بهت وفادار می مونه یا نه ؟! … آیدا من عاشقت بودم و بهت وفادار بودم … ! … اما این جنگ رو باختم ! می دونی چرا ؟! … چون مردی که پول نداره، هیچ کسی براش احترام قائل نیست ! همین !

 

نفس آیدا بند آمد و دردی در نگاهش دوید … انگار کسی با مشت کوبیده بود زیر جناق سینه اش ! … رنگ رخش سفید شد … اما آهسته لبخند زد … .

 

– درسته ! … من به خاطر پول ولت کردم شهاب ! … درست همین طوره که به نظر می رسه !

 

شهاب هراسان گفت :

 

– نه آیدا !

 

قفسه ی سینه اش سوخت . باز به آیدا تهمت زده بود ! … داشت مالیخولیا می شد ؟ … می خواست به گریه بیفتد ! آیدا که باز قصد رفتن کرد … تقریباً به التماس افتاد .

 

– من می دونم که اینطوری نیست ! تمام دنیا هم که جمع بشن و بگن … بازم باورم نمیشه تو بهم خیانت کردی !

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_763

 

نگاه آیدا پایین افتاد . می خواست از هم فرو بپاشد زیر بار غم … ولی طاقت می آورد ! قلبی که اینطور بیچاره وار می تپید را می کند و دور می انداخت … قلب شیرش را عرضه می کرد ! … این روزهای سخت هم تمام می شد، می دانست ! … مگر نه اینکه پس از هر سختی آسانی بود ؟ …

 

این را خدا گفته بود و او امیدوار بود که خدایی وجود داشته باشد !

 

باز خواست برود … که شهاب پشت سرش التماس کرد … .

 

– آیدا من دارم می میرم ! … تو رو خدا ! … برگرد یه چیزی بهم بگو ! … مگه من همونی نبودم که همه ی عمرت عاشقش بودی ؟ …

 

پشت پلک های آیدا داغ شد … دلش گریه می خواست !

 

– من یک زن کثیفم ! … منو ولم کن برو پی زندگیت !

 

– اینطوری در مورد خودت حرف نزن !

 

– من فقط دارم حقیقت رو میگم ! من بهت خیانت کردم شهاب ! …

 

– آیدا !

 

– من ارزشش رو ندارم که به خاطرم وقتت رو تلف کنی !

 

این بار شهاب صدایش را بالا برد :

 

– آیدا … التماست می کنم !

 

دیگر نتوانست طاقت بیاورد … تکیه زد به دیوار، به گریه افتاد … .

 

قلب آیدا در سینه اش به درد آمد . یک لحظه خواست برگردد و دست هایش را بگیرد … . اما نه … .

 

می دانست دیگر هیچ چیزی بین آنها باقی نمانده !

 

پا تند کرد و رفت … خودش را درون آپارتمان حبس کرد … .

 

صدای گریه ی شهاب را تا مدت ها از آن سوی دیوار می شنید … .

 

***

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_764

 

 

***

 

 

کیسه ی یخ را روی چشم هایم فشردم و بعد درون آینه با وسواس به خودم نگاه کردم . به خاطر گریه های شب قبل ، پلک هایم پف کرده بود و نمی خواستم با این شکل و شمایل با عماد رو در رو شوم . اما هر چه می کردم صورتم حالت عادی نمی گرفت !

 

نچی گفتم و باز کیسه ی یخ را روی پلکم فشردم … که در اتاقم باز شد و بابا اکبر داخل آمد .

 

– آیدا جان !

 

چرخیدم به طرفش … . با دیدنم صورتش وا رفت . پرسید :

 

– این چه شکل و شمایله ؟!

 

سعی کردم لبخندی بزنم . گفتم :

 

– چیزی نیست ! دیشب یه خرده بدخواب شدم … پلکام پف کرده !

 

آهانی گفت . حالتی از دو دلی و نگرانی در صورتش موج می زد . انگار می خواست چیزی بگوید … اما بی خیال شد و به جای آن گفت :

 

– چیزایی که بهت گفتم رو سوا کردی ؟

 

کیسه ی یخ میان انگشتانم فشرده شد . می دانستم منظورش چیست ! انگشتر نشان و هر کادوی رسمی که از خانواده ی شهاب گرفته بودم و تعدادشان هم زیاد نبود … باید پس می دادم ! نامزدی ما رسمی و قطعی پایان یافته بود … و دیگر درست نبود که چیزی از آنها در دست نگه دارم !

 

– آره … آره الان میارم براتون !

 

بابا اکبر سری تکان داد … گفت :

 

– زودتر دست بجنبون بابا جان … ببرم پس بدم بهشون، قال قضیه کنده شه !

 

و باز از اتاق خارج شد و در را بست .

 

 

 

❄️

 

#پارت_765

 

 

با رفتن او … من هم سراغ کمد رفتم و از وسط شلوغی لباس هایم ، بسته ای را بیرون آوردم که دو سه روزی بود آماده کرده بودم !

 

تمام کادوهای شهاب … چیزهایی که به صورت رسمی از خانواده ی نامزدم دریافت کرده بودم !

 

با انگشتانی که می لرزید، برای آخرین بار بسته را چک کردم … .

 

انگشتر نشان با کلی نگین اتمی که به نظر می رسید به عمد زشت و بی سلیقه انتخاب شده بود … قواره ای پارچه ی پیراهنی نگین کاری شده … یک ساعت مچی در جعبه ای سبز رنگ … و از همه مهم تر، پیراهن آبی ابریشمی که برای من و شهاب یک دنیا معنا داشت ! …

 

بغض به گلویم نیشتر زد … اما جلوی خودم را گرفتم . نه دیگر اشکی می ریختم … نه دیگر عزاداری می کردم !

 

شهاب این راه را آغاز کرده بود و من مجبور بودم تا انتهایش را بروم . مگر سخت تر از لحظه ای بود که به او گفتم یک زن خیانتکارم ؟! … مثل این بود که خودم با دست خودم خنجری به قلبم زدم … و باز هم این کار را می کردم ! … اگر لازم می شد چشم هایم را از حدقه در می آوردم … لازم می شد خودم را مثله می کردم ! … هر رنجی را متحمل می شدم تا شهاب از گزند عماد و پولاد و صابر در امان بماند . پس دادن این خرت و پرت ها که در برابر رنجِ عظیمِ من چیزی نبود !

 

دم عمیقی گرفتم و انگشتانم را به گونه هایم کشیدم تا رد نامرئی بغض را پس بزنم . بعد از جا برخاستم و به سالن رفتم .

 

بابا اکبر بسته را از دست من گرفت و گفت :

 

– توی خونه بمون !

 

بیخودی سری تکان دادم … و بابا اکبر رفت بیرون … .

 

قلبم گاپ گاپ در سینه می کوبید … آنقدر دلشوره داشتم که می خواستم بالا بیاورم ! مطمئن بودم سوده با دیدن این بسته ، باز سر و صدا به راه می اندازد … و اگر باکره نبودنم را توی صورت پدرم می کوبید … این بار قطعاً از حرص و ناراحتی سکته می کردم !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم گلی
4 ساعت قبل

چقدر این رمان زیباست ممنونم ای کاش زود به زود پارت گذاری میشد 😍😍😍

خواننده رمان
4 ساعت قبل

طفلکی آیدا خودش بیشتر از شهاب زجر میکشم ممنون فاطمه خانم لطفا پارت بعدی رو زود بذار

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x