تمام اعضای تنم به یکباره از کار افتادند و فقط چشمانم بودند که با ممارست به کارشان ادامه میدادند.

 

داشت انگشتانش را روی کبودی های تنم میکشید. کبودی هایی که حاصل دست خودش بود!

 

غیرارادی سر بلند کردم و کنکاش گرانه سانت به سانت صورتش را از نظر گذراندم. پلکش میپرید و رد محوی از خیسی را انتهای مژگانش میدیدم.

 

محال بود کسی بهتر از من، منی که در نبود عماد چند ماه با او زندگی کرده بودم، درکش کند.

 

آنقدری میشناختمش که بدانم خودش هم از این موجود پلیدی که به نام تنفر و انتقام در ذهنش لانه کرده بیزار است.

 

حتی میفهمیدم بین آن احساس برادرانه ای که به من داشت و این حس نفرت، گیر افتاده و هر بار که نفرتش برنده میشد، در واقع خودش را بازنده میدید.

بند انگشتان زخمی اش هم گواه این ماجرا…

 

روی مژه های لرزان و خیسش زوم بودم که به یکباره نگاهم در نگاهش قفل شد. نگاهی که درماندگی اش را فریاد میزد.

 

_ اینا… اینا… من کردم؟ من نمیخواستم…

 

دستم را به صورتش رساندم، به لبهای لرزان و زیادی خوش فرمش. سر انگشتانم را به آرامی رویشان گذاشتم و او ساکت شد.

 

_ مهم نیست… بهش فکر نکن…

 

نی نی چشمانش لرزیدند و در ثانیه شاهد چندین حس مختلف درون نگاهش بودم.

هم شرمنده بود و هم دادخواه خون برادرش و کاش این دوگانگی جفتمان را رها کند…

 

برای لحظاتی که از شدت نفس گیر بودنشان داشتم پس می افتادم، نگاه خاص و پر حرفش را میخ چشمانم کرد و بعد، دوباره سمت کبودی هایم رفت.

 

بدون هیچ عجله ای، در نهایت آرامش تنم را نوازش میکرد و پوست تنم زیر آماج این نوازش های لعنتی داشت آتش میگرفت…

 

بچه ی مهربونم🥹

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۶۰

 

_ کاش اون روز… حرفمو گوش میکردی…

 

_ کاش اون روزو یادت میرفت…

 

با درد چشم بست و دستش روی تنم از حرکت ایستاد. سینه اش بالا و پایین رفت و نفسش را با صدا بیرون داد.

 

پلک هایش از هم جدا شدند و باز هم نگاهش پر شد از نفرت…

شبیه انسانی دوشخصیتی شده بود!

همانقدر غیر قابل پیش بینی و ترسناک.

 

_ روزی که برادرمو کشتی؟!

 

وا رفتم و با بیچارگی سر پایین انداختم. صدای نفس های کشدار و غرق حرصش بلند شد و زیر لب غرید:

 

_ نه میشه و نه میخوام که یادم بره!

 

و این حرفش یعنی تا ابد این حس بیزاری و نفرت از من، گوشه ی قلبش میماند و سنگینی اش جفتمان را از پا در می آورد.

 

خم شد و پلاستیک بزرگی را از مقابل در برداشت. دستم را داخلش کرده و سر پلاستیک را با چسب محکم کرد.

 

نگاهش به شلوار پاره ای که از بیمارستان تنم مانده بود افتاد و همزمان که دستش کمر شلوارم را لمس کرد، رگ های بیرون زده ی شقیقه و گردنش را دیدم.

تحت فشار بود!

 

تنم از سرمای حمام و آتشی که کنار عامر بودن به جانم انداخته بود، سرد و گرم شده و هر آن امکان شکستنم بود.

 

شلوار را تا روی زانوانم پایین کشید و به گچ پایم که رسید، پهلویم را به نیت کمک چنگ زد و خشدار و گرفته دستور داد:

 

_ بشین رو صندلی.

 

شانه اش تکیه گاه خوبی بود، دستم را رویش گذاشتم و به کمک خودش روی صندلی نشستم.

تا جای ممکن در خودم جمع شدم و رعشه ای که سر تا پایم را میلرزاند از شرم و خجالت بود.

 

پلک هایم را محکم روی هم فشردم اما سنگینی نگاهش که روی نقطه به نقطه ی تنم در گردش بود تپش قلبم را روی دور تند گذاشت.

 

کاش نگاهم نمیکرد، چه مرگش بود؟

 

_ خیلی ظریفی، قشنگی… عماد حق داشت واسه داشتنت بیتاب باشه!

 

عامر جون داره عنان از کف میده، به خودت بیا مرررررد😂

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۶۱

 

«عامر»

 

دست خودم نبود که نگاهم روی پوست سفید و بی نقصش چرخ میخورد.

انگار حسی که سالها سرکوبش کرده بودم با قدرت تمام سدها را کنار زده و بیرون آمده بود و تمام ذهن و حرکاتم را کنترل میکرد.

 

همچون پرنده ای بی پناه می لرزید و من مات زیبایی مسحور کننده اش، خشکم زده بود.

 

_ س… سرده…

 

آب دهانم را با صدا بلعیدم و نفس حبس شده ام را بیرون دادم. داشتم از درون میسوختم، این چه حالی بود؟

 

دستپاچه بلند شدم تا در را ببندم که از شدت هول بودن، پیشانی ام به پیشانی اش برخورد کرد.

 

صدای آخ هر دویمان بلند شد و برای عادی نشان دادن اوضاع، به کارم ادامه دادم.

در را بستم و در حالی که قفسه ی سینه ام از شدت هیجان به سرعت بالا و پایین میشد پلاستیک کوچکتر را برداشتم.

 

مقابلش نشستم و سعی کردم بدون نگاه کردن به ران های خوش فرم و متناسبش، گچ پایش را هم عایق بندی کنم.

 

آنقدر زیر لب ذکر «استغفرالله» را زمزمه کرده بودم که ورد زبانم شده بود اما بعید میدانستم با این کشش عجیبی که به دید زدنش داشتم، هیچ ذکری جلودارم باشد!

 

لگن کوچکی را پر از آب کردم و پاکت وسایل حمامی که برایش خریده بودم را بیرون کشیدم.

 

لیف و صابون نو را زیر آب گرفتم که صدای آرام و رنجیده اش بلند شد.

 

_ ب… بخشید…

 

من سعی داشتم نگاهش نکنم اما خودش نمیگذاشت!

لعنتی این چه طرز صحبت کردن بود؟ چه در آن صدای آرام و لرزانش داشت که قلبم را متلاطم میکرد؟

 

از خدا خواسته چشمان تشنه ام را سمتش چرخاندم و با دیدنش لیف میان انگشتانم مشت شد.

 

دندان هایم را به هم فشردم و از پشتشان، به سختی و زحمت پرسیدم:

 

_ چرا؟

 

_ مجبور شدی… کاری کنی که… اذیتت میکنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 ماه قبل

خاک برسرت کنن دختر آخه کدوم احمقی می‌زاره برادر شوهرش حمومش بده الان پسره یه کاری دست جفتشون میده اینم بعد میگیرتش به باد کتک که حقم داره والا

بانو
بانو
2 ماه قبل

هر بار که این رمان میخونم تو دلم میگم ای کاش که عماد زنده بود💔💔

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

لعنت به باوان که خجالتم نمیکشه خب میذاشتی حنانه کمکت کنه دختر پررو الانه عامر یه کاری دست هردوشون میده بعدم پشیمون میشه باوان رو میگیره به باد کتک

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  خواننده رمان
2 ماه قبل

دقیقا

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x