مثل نارنجکی که ضامنش را کشیده باشند، ترکیدم.
شلوار را به زمین کوبیدم و جیغ تو گلویی زدم. انگشت اشاره ام را سمتش گرفتم و شاکی نگاهش کردم.
_ واسه کاری که خودت خواستی انجامش بدی انقدر سر من منت نذار عامر.
کسی مجبورت نکرده وقتتو واسه من حروم کنی، بفرما برو پیش حنانه جونت من از پس خودم برمیام!
لعنتی، داشتم چه میگفتم؟
اصلا بحثمان چه ربطی به حنانه داشت؟ لعنت به من!
حنانه آنقدر در ذهنم پررنگ بود که ناخواسته به حرف هایم هم راه پیدا کرده بود.
دستپاچه از گندی که زده بودم، سرم را سمت مخالف عامر چرخاندم اما سنگینی نگاهش را حس میکردم.
_ برو بیرون میخوام لباس بپوشم!
تکخند تمسخرآمیزش باعث شد لب بگزم. حرکتش را حس کردم و دوباره مقابل پایم زانو زد.
مشغول پوشاندن شلوارم شد و طعنه و نیش کلامش را درست وسط قلبم کوبید.
_ برم بیرون؟! حداقل وقتی سر تا پاتو دست کشیدم و دیدم، این حرفو نزن!
متاسفانه انقدر احمق و خودسر و بچه ای که میدونم از پس خودت و این بچه برنمیای، که اگه برمیومدی من خیلی وقت پیش کنار حنانه بودم.
با تصور اینکه اگر عماد زنده بود، شاید حنانه حالا در این خانه خانمی میکرد، یک جور حسِ بی حسی قلبم را محصور و به سرعت به تمام تنم سرایت کرد.
در یک آن هم درد میکشیدم و هم آن درد را حس نمیکردم.
در سکوتی مطلق و بی پایان غرق شده بودم و او هم انگار همین را میخواست. که دهانم را ببندد و موفق هم شده بود.
در سکوت لباس هایم را تنم کرد، موهایم را خشک کرد و با در آغوش کشیدنم از خانه خارجم کرد.
اما من دیگر از آن آغوش هم بیزار بودم چرا که مدام حنانه را جای خودم تصور میکردم…
«غرق جنون»
#پارت_۱۸۱
_ لطفا به خانمتون کمک کنین دراز بکشه روی تخت.
دکتر حین دست کردن دستکش های لاتکس رو به عامر گفت و عامر مطیعانه «چشم» آرامی زمزمه کرد.
روی تخت که دراز کشیدم، عامر چند قدمی فاصله گرفت و پشت به تخت ایستاد. با استرس به دستان دکتر نگاه میکردم.
_ عزیزم، چرا مضطربی؟ یه سونوی ساده است.
لبخند مهربانی به چهره ی مضطربم زد و خودش لباسم را بالا داد. از سرمای مایعی که روی شکمم ریخت لرزیدم و لب زیرینم را به دندان کشیدم.
_ بارداری اولته؟
تمام حواسم پی پروبی بود که روی نقاط مختلف شکمم چرخ میخورد و حتی فراموش کرده بودم جواب دکتر را بدهم که صدای عامر درآمد.
_ بله خانم دکتر، بچش سالمه؟
یک لحظه حرکت دستش متوقف شد و زیر چشمی به عامر نگاهی انداخت. دوباره سمت من چرخید و نگاه مشکوکش را به گچ دستم دوخت.
_ بچش؟! مگه شما همسرش نیستی؟
قلبم از حرکت ایستاد و تمام تنم چشم شد و زل زدم به دهان عامر، دلم میخواست بگوید همسرم است که جوابش خون درون رگهایم را منجمد کرد
_ همسرش فوت شده، من برادر شوهرشم و فعلا مسئولیتشون با منه.
چرا میگفت فعلا؟
چند باری هم قبلا لا به لای صحبت هایش اشاره کرده بود که ماندنم در خانه اش دائمی نیست اما فکر نمیکردم جدی باشد.
واقعا میخواست بعد زایمان رهایم کند؟
دست دکتر که روی پهلویم نشست، سرم را کمی بلند کردم. کبودی هایم را دیده بود.
_ بله، خیلی ام مسئولیت پذیر تشریف دارین!
عامر هم مقصد دست دکتر را دیده بود که شرمنده سر پایین انداخت.
نمیخواستم در نظر دیگران آدم بد و منفوری جلوه کند، عامر لایق این نگاه های شماتت گر نبود.
بی فکر دهانم را باز کردم و در دفاع از او گفتم:
_ کار پدرمه، اون تقصیری نداره.
«غرق جنون»
#پارت_۱۸۲
نگاهش رنگ ترحم گرفت و لبخند نیم بندی زد. حتما در نظرش خیلی بدبخت آمده بودم…
ترجیح داد مسیر بحث را عوض کند.
_ خب، بریم ببینیم کوچولو در چه حاله.
هر چه بیشتر به مانیتور مقابلش نگاه میکرد، ابروهای پر پشتش به هم نزدیک تر میشدند.
_ همه چیزت اوکیه عزیزم؟ تو این مدت درد نداشتی؟ خون ریزی؟ ترشحات غیر عادی؟
قلبم هری پایین ریخت. بلایی سر کودکم آمده بود؟
بی دلیل که این سوال ها را نمیپرسید.
تنم یخ بست و ملحفه ی روی تخت را چنگ زدم. به زحمت لبهای لرزانم را تکان دادم و تته پته کنان نالیدم:
_ بچم… چیزیش شده؟ توروخدا… خانم دکتر… چیزیش شده؟
_ نه عزیزدلم همه چی خوبه به خودت مسلط باش، این استرسی که داری برای بچت از هر چیز دیگه ای خطرناک تره.
عامر هم هراسان نزدیک تخت شد و ویرانی ام را که دید، دستم را میان دستش گرفت و حمایتگر فشرد.
_ آروم باش عزیزم، خانم دکتر که گفت چیزی نیست.
نگاه خیس و لرزانم را به صورت دکتر دوختم و پر از خواهش و درمانده پچ زدم:
_ چرا اون سوالا…
نوچ آرامی کرد و چند دستمال کاغذی روی شکمم گذاشت. عامر فورا خم شد و شکمم را تمیز کرد.
_ شما اول بگو ببینم هیچ کدوم از اون علائمو داری یا نه؟
استرس بر ذهنم چیره شده بود، کمی فکر کردم و هر نوع درد و مشکلی را هر چند کوچک برایش گفتم.
بی توجه به اینکه عامر هم در حال شنیدنش است!
_ گاهی لکه بینی دارم، زیر دلم درد میکنه، کمرم تیر میکشه، چند وقتی ام هست که بواسیرم اذیتم میکنه… بعضی وقتا از شدت درد حتی دستشویی ام نمیرم و خودمو نگه میدارم.
صدای معترض و عصبی عامر که به گوشم رسید، فهمیدم باید جلوی دهانم را میگرفتم اما دیگر کار از کار گذشته بود.
_ این همه مشکل داشتی و به من نگفتی؟ چی بگم من به تو؟ چرا عاقل نمیشی باوان؟ جون بچتم برات مهم نیست؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه خانم نمیخوای سال بد رو بذاری عزیزم