رمان غرق جنون پارت 70 - رمان دونی

 

هر چه به پدرم نزدیک تر میشدیم، سرمای بیشتری احاطه ام میکرد.

پدرم برایم نماد مرگ و میر بود و چه ساده بودم که فکر میکردم رویارویی با او برایم راحت است.

 

اگر عامر سر نمیرسید خدا میدانست چه بلایی قرار بود بر سرم بیاید.

 

_ هر آشغالی میخواین بردارین که دیگه به بهونه ی هیچ وسیله ای اینورا آفتابی نشین، دفعه ی دیگه دست به سینه نگاهتون نمیکنم.

 

چقدر لطف کرده بود که دست به سینه نگاهمان کرده بود!

پدری را در حقم تمام کرده بود، چطور این همه محبت را جبران میکردم؟!

 

آهی کشیدم و همین که خواستیم از اتاق خارج شویم مقابل در کوله ام را دیدم.

 

با یادآوری اینکه تمام مدارکم درونش است آرام و زیر لب عامر را صدا زدم.

 

_ جانم؟!

 

خدایا! من به این مرد چه بگویم؟!

در آن موقعیت استرس زا و پر تنش چه جای جانم گفتن بود؟!

نمیدانست جانمش با روح و روان من بازی میکند؟

 

لب گزیدم و نالان از احساسات درهم و برهمم پچ زدم:

 

_ کولمم میخوام، کنار دره.

 

همه چیز را که برداشتیم بالاخره از آن کشتارگاه بیرون زدیم.

 

مادرم کنج دیوار کز کرده بود، او همیشه در برابر پدرم بیچاره و بدبخت بود.

 

بیشتر از این هم نمیشد از او انتظار داشت. همین که عامر را خبر کرده بود هم اگر به گوش پدرم میرسید حتما از خجالتش در می آمد.

 

بیرون که رفتیم بالاخره توانستم یک نفس راحت بکشم. اکسیژن بیشتری به مغزم رسید و حالا که هوشیار تر بودم یک سوال از خودم داشتم.

 

واقعا با چه عقلی پا در این خانه گذاشتم؟!

 

_ بشین تو ماشین و دعا کن قبل رسیدن به خونه من بمیرم، چون اگه زنده بمونم این تویی که میمیری!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۴۷

 

هنوز در آغوشش بودم که سر بلند کردم و هاج و واج به صورت سرخش زل زدم.

جای اینکه من بازخواستش کنم او بود که برایم خط و نشان میکشید!

 

_ دست پیشو گرفتی پس نیفتی؟!

 

چشمانش را ریز کرد و با خم کردن سرش روی شانه، لبخند کوچک و مسخره ای روی لبهایش نشاند و هوم کشیده ای گفت.

 

_ پوستتو میکنم دختر، کار دارم باهات!

 

هیچ فرصتی برای جواب دادن یا حتی فکر کردن به حرفش و ترسیدن از لحن تهدیدگرش نداشتم چرا که بلافاصله سمت ماشینش حرکت کردیم.

 

داخل ماشین که نشستیم دهان باز کردم تا توپ و تشرهایم را بر سرش بریزم که نوک انگشتانش را با خشونت روی لبهایم کوبید.

 

_ هیس! دهنت باز نمیشه، صداتو نشنوم!

 

_ ولی…

 

_ صداتو نشنوم باوان!

 

با فریادش دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و دست به سینه سمت پنجره چرخیدم.

او گند زده بود و من باید لال میشدم، جالب است!

 

نزدیک خانه اش که شدیم ناخودآگاه تمام آرامش دنیا به قلبم سرازیر شد، این خانه را دوست داشتم… صاحبش را هم…

 

دل کندن از این خانه برایم سخت بود و شاید خدا دوستم داشت که در عرض چند ساعت دوباره بودن در این خانه را برایم رقم زد.

 

با عشق و دلتنگی به در خانه زل زدم که هیبت بزرگ عامر مقابلم ایستاد و دیدم را کور کرد.

 

_ منتظر دعوت نامه ای؟! پیاده شو.

 

چشم در حدقه چرخاندم و نفس کلافه ای کشیدم. پیاده شدم و با تنه ی آرامی او کنار زدم.

عصایی که روی چمدانم گذاشته بود را چنگ زدم و راه افتادم.

 

_ نه عزیزم دعوت نامه چرا؟ تا وقتی دروغات هست نیازی به اینکارا نیست، میتونی یه بازی جدید سرم دربیاری تو که خوب بلدی!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۴۸

 

به خیال خودم چزانده بودمش و داشتم برای خودم کیف میکردم که مشت محکمی که وسط کمرم خورد نفسم را بند آورد.

 

چشمانم گشاد شد و برای چند لحظه نفس کشیدن از یادم رفت.

حس میکردم استخوان های آن قسمت از کمرم شکسته و ریه هایم را تکه پاره کرده که دیگر نمیتوانم نفس بکشم.

 

_ مگه نگفتم صداتو نشنوم؟ نمیتونی لالمونی بگیری؟ باید خودم خفت کنم؟!

 

کف دستش را محکم روی همان نقطه کوبید و به جلو هلم داد که سکندری خوردم و چیزی نمانده بود با صورت زمین بخورم.

 

اما بازویم را روی هوا چنگ زد و با حرکاتی پر از خشونت مرا سمت خانه کشید.

 

_ جای بلبل زبونی پاهاتو تکون بده. نکنه فقط واسه فرار بلدی تکونشون بدی؟!

 

در را که باز کرد خشم درون حرکاتش بیشتر غلیان کرد و با حرص بیشتری تنم را دنبال خود کشید.

 

در آن وانفسا که ذهنم قفل کرده بود و دلیل این همه خشونت را نمیفهمیدم برای ذره ای هوا به تقلا افتادم.

 

دستم را مشت کرده و پشت سر هم روی قفسه ی سینه ام کوبیدم، راه نفسم باز شد و حجم زیادی از هوا را درون ریه هایم کشیدم.

 

بازویی که در حصار انگشتان وحشی و قدرتمند عامر بود را تکان دادم و ناباور و تکه تکه نالیدم:

 

_ چی… کار… می… میکنی؟!

 

_ کاری که خیلی وقت پیش باید میکردم!

انقدر لی لی به لالات گذاشتم فکر کردی خبریه و هر روز یه داستان جدید درست میکنی.

بالاخره یکی باید توی سرخود و زبون نفهمو سرجاش بنشونه!

 

مرا سمت خانه کشید و همین که واردش شدیم با تمام توانش هلم داد، با پشت زمین خوردم و کمرم تیر کشید.

 

_ آخ… کمرم… عامر چت شده؟

 

_ از خونه ی من فرار میکنی بیشرف بی چشم و رو؟!

 

آخ عامر…🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x