دستم را همراه موهایی که کشیده بودم و میان انگشتانم اسیر شده بودند، پایین بردم و روی سینه ام کوبیدم.
_ من تو رو کم دارم… تو که نیستی نمیتونم زندگی کنم… میفهمی؟
به خدا، به جون بچم… اگه بری منم میرم…
یه ثانیه ی دیگه بدون تو اینجا نمیمونم عامر… به خاک عماد قسم میرم…
قسم خاک عماد را که خوردم از این رو به آن رو شد. آن مرد دیوانه ی افسار گسیخته رفت و به جایش مردی آمد که حتی نمیدانم با چه کلمه ای میشود توصیفش کرد.
یکپارچه سرخ شده بود و انگار هر چه رگ درون بدنش داشت روی پوستش آمده و با دیدنش روح از تنم پر کشید.
به سرعت لبهایم را روی هم فشردم اما هر چه نباید را گفته بودم و دیگر برای هر کاری دیر بود.
با چند قدم بلند سمتم آمد و بیشتر از این که نگران خودم باشم، دلم پیش آن رد سرخ رنگ خون که پشت هر قدمش جا میماند بود.
خرده شیشه ها پایش را زخم کرده بودند و او بی توجه فقط سمت من می آمد.
با سیلی محکمش یک سمت صورتم سوخت و برق از سرم پرید. این هیولا حتی یک ذره هم شبیه عامر نبود…
_ اسم عمادو نیار آشغال، خاک عماد واسه اون دهن نجست زیادیه…
دستش را به موهایم رساند و طوری کشیدشان که حس کردم پوست سرم از بیخ و بن کنده شد.
دردم آنقدری بود که حتی جیغ های گوش خراشم هم دوایی برایش نشد.
تا به خودم بجنبم و برای رهایی تلاش کنم، روی زمین افتادم و او بی رحمانه تن سنگین شده ام را با همان چند شاخه مو روی زمین کشید.
_ گوه میخوری بری، مگه من میذارم بری کثافت؟
جنازتو همینجا چال میکنم، بری آره؟ برو… برو ببینم چطور میخوای بری؟
عصب های تنم از درد زیاد خاموش شدند انگار…
دیگر هیچ چیز نمیفهمیدم و فقط دستانم را روی شکمم گذاشتم تا از کودک بینوایم محافظت کنم…
«غرق جنون»
#پارت_۲۵۳
با سردردی فجیع و طاقت فرسا چشم باز کردم. هر چه پلک زدم جز تاریکی هیچ چیز ندیدم.
نالان و عاجز، کف سرم را کمی مالیدم اما جز سوزش و دردی بیشتر چیزی عایدم نشد.
چشمانم را در جستجوی مکانی آشنا چرخاندم و وقتی با یک دخمه ی کوچک و تنگ روبه رو شدم، قلبم هری پایین ریخت.
_ عا… مر… چیکار کردی؟ عامر…
اینجا دیگر کجا بود؟ من اینجا چه میکردم؟
کمی بعد چشمانم به تاریکی عادت کرد و همانطور که دستم را به سرم گرفته بودم، دری را گوشه ی آن مکان منحوس دیدم.
وحشت زده و کشان کشان سمتش رفتم و خودم را به در چسباندم.
قسمت بالای در شیشه ای بود اما شیشه ای که از شدت کثافت تیره و تار شده بود.
به زحمت روی پاهای دردمندم ایستادم و کف دستم را با عجله و هراس روی شیشه کشیدم.
چشمانم را تنگ کردم و تا جای ممکن دقتم را بالا بردم اما با این قلب ترسیده که بی امان میکوبید تمرکز کردن غیر ممکن بود…
همه چیز را از پشت شیشه تار میدیدم اما نه در حدی که مرد فلک زده ای که خودش را در آغوش کشیده و پشت در چنبره زده بود نبینم.
از شدت ترس و درماندگی به نفس نفس افتاده بودم و به امید رهایی بی وقفه شروع به کوبیدن به در کردم.
_ عامر… عامر… اینجا کجاست منو آوردی؟
عامر توروخدا… بذار بیام بیرون، میترسم…
قلبم داره تو دهنم میزنه، به خدا میترسم…
عامر بذار بیام بیرون، چرا اینکارو میکنی؟ عـــامر…
مگه چیکارت کردم عوضی؟ دارم سکته میکنم…
توروخدا… یه چیزی بگو… یه کاری کن… میترسم عامر…
_ انقدر اون تو میمونی تا عقلت سرجاش بیاد و فکر فرار از سرت بیفته!
زندونیش کرده…😭
«غرق جنون»
#پارت_۲۵۴
نفسم رفت و با چشمانی وق زده به او که حالا مقابل در ایستاده بود زل زدم.
زندانی ام کرده بود؟ منِ حامله را؟ خدای من…
تصویرش واضح نبود و نمیتوانستم حالات صورتش را ببینم اما کاش او ترس درون نگاهم را میخواند، شاید دلش به رحم آمد…
زبانم بند آمده بود و هر چه سعی میکردم صحبت کنم فقط یک سری کلمات بی معنی تته پته کنان از میان لبهایم خارج میشد.
_ کلید برق بغل دره، کاری داشتی بکوب به در میام سراغت.
سعی کن تو تنهایی به این فکر کنی که چه آدم آشغالی هستی و خودتو اصلاح کنی.
این گوهی که الان هستی از این در بیرون نمیاد!
داشت میرفت که هوار کشان صدایش زدم، التماسش کردم، به در کوبیدم و هر چه که به عقل ناقصم میرسید انجام دادم اما او دیگر رفته بود.
_ چرا اینکارو باهام کردی عامر؟ چرا؟ منِ احمق چرا هنوزم عاشقتم؟
زار زدم، ضجه زدم، شیون و زاری کردم، خودم را کتک زدم، اما هیچ کدام حتی ذره ای آرامم نکرد.
از شدت خستگی روی زمین افتادم و چقدر نفس کشیدن در آن دخمه ی تنگ و تاریک سخت بود.
دستم را به شکمم رساندم و اشک هایم بی صدا و مظلومانه گونه های خیسم را خیس تر کردند.
_ حداقل به این بچه رحم میکردی… تو چی شدی عامر؟
چند ساعتی در همان حالت ماندم و آنقدر برای بیچارگی و بی پناهی ام زار زدم که چشمه ی اشکم دیگر خشک شد.
باورم نمیشد چنین بلایی بر سرم آورده باشد، آن عامر مهربان و خوش قلب کجا رفته بود؟
صدای باز شدن در آمد و من حتی اندک جانی برای باز کردن چشمانم نداشتم.
صدای پوزخندش در گوشم پیچید و با قساوت و بدجنسی زمزمه کرد:
_ راه جدیدی واسه فرار به ذهنت نرسید قاتل کوچولو؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 129
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوتاشونم دیوونه من موندم اون بچه تو شکمش چرا چیزیش نمیشه همش چپ و راست کتک میخوره بعدشم عاشقشم شده خیلی مسخرست چطوری اتقدر زود از عشق عماد فارغ شد و عاشق عامر شد .
والا من هر چی فکر میکنم متوجه نمیشم این باوان عاشق چی عامر شده تا اینجا که جز کتک و توهین از این مرد خروجی ندیده همون خونه باباش بچه رو سقط میکرد و به مرد دیگه ای شوهر میکرد بهتر نبود
حالا واقعا باوان عماد و کشته؟
من پارت های اول و نخوندم
نه عزیزم.
باوان و عماد صیغه محرمیت داشتن. پدر و مادر باوان و همین عامر شدیدا توصیه میکردن ک کار خطر ناکی نکنن. عماد و باوان دور از چشم بقیه تن ب ی رابطه دادن و توی اون رابطه مست بودن بعدش ک خواستن برن باوان اذیت بود عماد در حال مستی رانندگی میکرد و داشت باوان رو نوازش میکرد که با ی نفر تصادف کرد و کشتش. بعد عماد افتاد زندان.
توی این گیر و دارچند وقت بعد زندانی شدن عماد باوان فهمید بارداره و ب عامر گفت. عامر بهش گفت ب هیچ وجه ب عماد نگو. اما باوان وقتی ک رفت ملاقات عماد بهش گفت بارداره. شب اون روز عماد از غصه دق کرد و مرد. بخاطر این عامر ب باوان میگه قاتل
وای خدای من😭😭😭
😔😔😔