بدون هیچ حرکتی در همان حالت ماندم. اوضاعم اسفناک بود و بدبختی در چهره ام بیداد میکرد.
اشک و آب بینی ام روی تمام صورتم خشک شده بود و تمام تنم از یک جا ماندن زق زق میکرد.
با روشن شدن لامپ غیر ارادی پلک هایم را روی هم فشردم که لگد آرامی به ران پایم کوبیده شد.
_ پاشو غذاتو بخور، این ننه من غریبم بازیاتم واسه من یکی در نیار که ذاتتو خوب میشناسم!
باز هم چیزی نگفتم، اصلا مگر او چیزی برای گفتن باقی گذاشته بود؟
طوری قلبم را، باورهایم را، احساساتم را و حتی خودم را شکسته بود که با وجود کودکم، همین حالا راضی به مرگ بودم.
صدای کوبیده شدن چیزی را به زمین شنیدم و بعد چند سیلی آرام به گونه ام خورد.
_ مگه با تو نیستم؟ پاشو ببینم.
پلک هایم را به زحمت از هم فاصله دادم و نور چشمم را زد. بی جان پلکی زدم و سرم را پایین انداختم تا از نور شدید لامپ در امان بمانم.
انگار همان حرکت کوچک برای راحت شدن خیالش بابت زنده بودنم کافی بود که پوزخندی زد.
_ غذاتو کامل بخور، یه مو از سر برادرزادم کم شه از چشم تو میبینم.
خنده ی آرامی کردم، بدون تکان دادن لبهایم و فقط با یک صدای ریز که از ته حلقم نشأت میگرفت.
نگران برادرزاده اش بود و ماشین حمل کننده اش را به این روز می انداخت؟!
یقینا در چشم او فقط یک دستگاه حمل کننده ی کودک بودم و اوی احمق واقعا نمیدانست برای سالم ماندن برادرزاده اش باید من هم سالم بمانم؟!
از میان پلک های نیمه بازم به سینی کوچکی که حاوی یک بشقاب برنج و چند تکه مرغ کوچک بود نگاهی انداختم.
باز هم همان مدل خنده را تکرار کردم و خشک و دلگیر پچ زدم:
_ تنهام بذار…
«غرق جنون»
#پارت_۲۵۶
_ همین قصدو دارم، غذاتو که خوردی میرم… هر چند همین چند دقیقه تحمل کردن قیافتم مثل مرگه!
دیگر به زخم زبان هایش خو گرفته بودم، حتی به دیوانگی هایش…
مِن بعد هر حرکتی از جانبش میدیدم دیگر غافلگیر نمیشدم، شبیه پدرم شده بود…
چشم بستم و سرم را همان جای قبلی گذاشتم. واقعا دلم میخواست رهایم کند، نه حوصله ی بحث و دعوا داشتم و نه حتی جانش را.
_ وقت واسه خواب زیاد داری، دقیقه ها اینجا کش میان… بیشتر از همیشه میتونی بخوابی.
الان وقت غذا خوردنه، شروع کن.
_ راحتم بذار…
صدای به هم خوردن قاشق و چنگال را شنیدم و کمی بعد دستش دور چانه ام پیچیده شد.
دو طرف دهانم را فشرد که لبهایم اندکی از هم فاصله گرفتند.
_ تو عادت کردی به وحشی بازی!
غذایی که به زور در دهانم چپاند را مقابل نگاه پیروزمندانه اش روی زمین تف کردم و پشت دستم را روی دهانم کشیدم.
نگاه توخالی و بی حسم را با مکثی طولانی به چشمان سرخ و غضبناکش دوختم و انگار در پسِ این مرد دیوانه به دنبال عامر خودم بودم.
پیدا کردنش دیگر به راحتی سابق نبود…
به سختی میشد آثاری از آن آدم را درونش دید.
او خودش را گم کرده بود و فقط خودش میتوانست از این تاریکی بیرون بیاید.
شاید بودن من هم در این گم شدن بی تاثیر نبود، نمیدانم…
_ تو گرفتن انتقامت بهت کمک میکنم.
هر سختی و عذابی که میخوای بهم بدی رو خودم چند برابر میکنم.
انقدر اینجا میمونم و توهیناتو به جون میخرم تا آتیش قلبت بخوابه.
حتی شاید خودمو خیس کردم تا روح انتقام جوت از دیدن حقارتم ارضا بشه…
فقط… امیدوارم بالاخره آروم بشی عامر…
«غرق جنون»
#پارت_۲۵۷
بی توجه به دردی که در کلماتم نشسته بود، با بی تفاوتی نگاهم کرد و سرش را با لودگی تکان داد.
_ من بلدم انتقاممو تنهایی بگیرم، تو اگه خیلی دلت کمک کردن میخواد به خودت کمک کن تا از این کثافت بیرون بیای!
قاشق را توی بشقاب رها کرد و بلند شد. خم شد و از در کوچک انباری بیرون زد.
همانطور خم شده دستش را به دیوار گرفت و در نگاه دلگیرم زل زد.
_ زیادی بهت آسون گرفتم خوشی زد زیر دلت، چند روز اینجا بمونی شاید قدر روزایی که واسه خودت اون بالا خانمی میکردی رو بیشتر بدونی!
هیچ رقمه در سرش فرو نمیرفت که تمام کاری که من کردم، برای راحتی او بود.
مردک قدرنشناس دیوانه!
چشم بستم و سرم را سمت مخالفش چرخاندم بلکه رهایم کند.
گویا از آزار دادن من لذت میبرد و شاید اگر میدید حرفهایش ذره ای خم به ابرویم نمی آورد تمامش میکرد.
صدای بسته شدن در که آمد نفس راحتی کشیدم. دستم را به سرم گرفتم و پوست دردناکش را کمی مالیدم.
هنوز آثار وحشی گری اش در بند بند تنم بیداد میکرد.
میخواستم در همین دخمه بمیرم تا همه از این زندگی نکبت باری که به واسطه ی من دچارش شده بودند رها شوند اما بوی غذا بدجور زیر بینی ام پیچیده بود!
سست عنصر تر از آنی بودم که در برابر گرسنگی و میل به غذا خوردن مقاومت کنم.
مادر بودن گاهی تمام تصمیمات مهمم را زیر سوال میبرد…
آب دهانم را بلعیدم و به سختی صاف نشستم. کمرم از ضربات سهمگینش آسیب دیده بود و با کوچکترین تکانی تیر میکشید.
دستم را به پشتم رساندم و کمرم را فشردم، با دست دیگرم قاشق را پر از غذا کردم و با اشتهایی وافر داخل دهانم چپاندم.
در حال جویدن غذا بودم که رد شدن سایه ای را از مقابل در دیدم.
عامر بود، حتما میخواست از خورده شدن غذا مطمئن شود…
خیر امواتش نگرانم بود؟!
_ عوضی خوددرگیر!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 145
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.