هاج و واج نگاهم میکرد و قطعا گمان میکرد دیوانه شده ام. زدن این حرف ها فقط از یک دیوانه برمی آمد.
کدام آدم عاقلی از خوابیدن روی زمین سرد و سفت و همدم دیوارها شدن رضایت داشت که من دومی اش باشم؟!
انگشت اشاره اش را محکم به پیشانی ام کوبید و با غیظ دندان روی هم سایید.
_ تو زده به سرت؟!
چهره ام از درد جمع شد و سرم را کمی عقب کشیدم. مشغول مالیدن آن قسمت از پیشانی ام شدم و نفسم را با صدا بیرون دادم.
با تمام شرمساری و خجالتم از عماد، از احساسم به برادرش مطمئن بودم. اما نمیدانستم بازگو کردنش برای اوی دیوانه درست است یا نه…
از واکنشش میترسیدم که سفره ی دلم را برایش باز نمیکردم وگرنه که دوست داشتنش ذکر هر لحظه ی قلبم شده بود.
حسی در اعماق قلبم میگفت عامر هم دلبسته ی من شده و فقط هنوز با خودش کنار نیامده و تمام این احوالات و پریشانی اش هم به همین خاطر است.
نمیدانستم باید منتظر روزی بمانم که او دست آشتی به سمت احساساتش دراز کند و با آغوش باز پذیرایشان شود، یا خودم دست به کار شده و احساسش را به خودش نشان دهم.
نمیدانستم و این ندانستن دست و پای دل خودم را هم برای ابراز عشق و محبتم بسته بود.
مستقیم نه، اما در لفافه که میتوانستم او را متوجه کششی که به خود لعنتی اش داشتم بکنم.
کلمات را در ذهنم مرتب کردم طوری که در عین در لفافه بودن، منظورم را هم برسانم.
زبانی روی لبهای خشک شده از سرمایم کشیدم و سرفه ام محض صاف کردن صدایم بود اما واکنش یکهویی اش قلبم را گرم کرد.
_ چرا سرفه میکنی؟ سرما خوردی؟
به سرعت پشت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و با حفظ اخمش گفت:
_ چقدر داغی…
و او نمیدانست این داغی و حرارت به خاطر وجود خود اوست…
«غرق جنون»
#پارت_۲۶۲
آب دهانم را با صدا بلعیدم و سیبک گلویم به وضوح تکان خورد. در چشمان نگرانش زل زدم و طولی نکشید که همچون قطب منفی آهنربا جذبم شد.
همین که قفل شدن نگاهش را در نگاهم دیدم، جملاتی که در ذهنم آماده کرده بودم روی زبانم جاری شد.
_ اگه این حس نیازی که به بودنت دارم، نشونه ی اینه که زده به سرم… پس آره زده به سرم…
من میخوام داشته باشمت، کنار خودم، برای خودم…
بهاشم هر چی باشه میدم، حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرم تو اون زیرزمین بمونم و مثل سگ زندگی کنم…
همانطور خیره و بدون هیچ تغییری نگاهم میکرد. انگار برای هضم حرف هایم به زمان نیاز داشت.
کمی بعد که گوشه ی پلکش پرید، دستش را از روی پیشانی ام عقب کشید و تکخند آرامی زد.
_ تب داری، داری هذیون میگی!
کمی گیج میزد و شبیه آدمهای مست بود. گویی حرفهایم همچون الکل عمل کرده و ذهنش را به هم ریخته بودند.
بی تعادل چند قدمی عقب رفت و سرش مدام به هر سمت میچرخید. دستش را به سرش گرفت و شقیقه اش را فشرد.
_ برو اتاقت… دیگه نمیری اون پایین…
یکم استراحت کنی بهتر میشی.
لب هایم را داخل دهانم کشیدم و فقط نگاهش کردم. نه میدانستم چه بگویم و نه میتوانستم حرفی بزنم.
تمام حرفم را زده بودم و حالا فقط باید منتظر میماندم تا تبعاتش را ببینم.
_ میرم بیرون، راحت باش.
باز هم حرف از رفتن میزد، باز هم از خودش و من فرار میکرد…
میدانستم راه درازی در پیش دارم و شاید سالها زمان میبرد تا عامر با خودش روراست شود.
جیغ بنفش و پر حرصی که تا پشت لبهایم آمده بود را خفه کردم و آه غصه داری کشیدم.
آرام و مظلومانه پچ زدم:
_ بری بیرون راحت نیستم، وقتی پیشمی راحتم، آرومم…
بمون عامر… نرو…
جوری که عاشق شده🥲💔
«غرق جنون»
#پارت_۲۶۳
هر دو دستش را به سرش کوبید و چند باری دور خودش چرخید. دستانش را پشت گردنش قفل کرد و تمام سعی اش این بود نگاهش به من نیفتد.
_ این مزخرفاتت چه معنی ای میده؟ توی احمق اصلا میفهمی داری چه گوهی میخوری؟
شاید آنقدر ها هم که فکر میکردم، منظورم را در لفافه نگفته بودم!
احتمالا در این یکی هم کارم افتضاح بود!
پای سالمم را کمی تکان دادم، از گردن گرفتن سنگینی ام خسته شده بود بینوا…
دستانم را در هم قلاب کردم و سر پایین انداختم.
_ میفهمم… کاش توام بفهمی…
سعی داشت خودش را آرام نشان دهد، این را از نفس های عمیقی که میکشید فهمیدم اما خیلی موفق نبود و صدای بلندش پلک هایم را لرزاند.
_ خفه شو، خفه شو تو غلط کردی که میفهمی…
یه جو مغز تو اون کله ی پوکت نیست، تو هیچی نمیفهمی هیچی…
یه بچه ی خودخواه و زبون نفهمی که معلوم نیست چی داره تو سرت میگذره…
گمشو تو اتاقت باوان، سگم نکن دوباره…
از جلوی چشمم گمشو تا کار دست خودم و خودت ندادم…
سمت در میرفت که همچون کودکی نق نقو، دست های مشت شده ام را زیر بغلم زدم و نالان گفتم:
_ بری کی میای؟ زود میای؟ من دیگه تنها نمیتونم اینجا بمونم…
شاید خودخواه و زبان نفهم شده بودم، شاید حق با او بود…
اما من چیزی جز بودنش را نمیخواستم، چرا انقدر درکش سخت بود؟
چه میشد اگر کنارم میماند و اجازه میداد احساساتمان کنار هم پر و بال بگیرد؟
به خدا که نگرانی هایش، توجه هایش، اصلا تمام این مرد عطر و بوی عشق داشت…
خسته از سر و کله زدن با منی که در نظرش احمق و زبان نفهم بودم، غرش تو گلویی کرد و ناباور ضربه ای به پیشانی اش کوبید.
_ وای خدایا، انگار دارم گِل لگد میکنم… چرا نمیفهمه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.