جیغ بلندی زدم و با دست گذاشتن روی کمرم سیخ نشستم.
هر لحظه احتمالش را میدادم که کمرم نصف شده و بالاتنه و پایین تنه ام از هم جدا شوند.
لبم را با تمام توان زیر دندان هایم کشیدم و جیغ هایم همه درون گلویم منفجر میشدند.
شاید درد کمرم یک دقیقه هم طول نکشید اما هر ثانیه اش برایم قدر عمر نوح گذشت.
همانطور که یکباره آمد، یکباره هم رفت و با تمام شدنش، وحشت زده نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
پیشانی ام را به کمد چسباندم و کمی بعد ریتم نفس هایم منظم شد.
دستی به قطرات عرق که در همان چند ثانیه صورتم را پوشانده بودند کشیدم و درمانده و بی پناه زمزمه کردم:
_ خداجونم… بلایی سر بچم نیاد… همه چی رو تحمل میکنم، به خدا میکنم… فقط بچم چیزیش نشه… توروخدا چیزیش نشه…
دست روی شکمم گذاشتم و نفس زنان چشم بستم.
_ خوبی دیگه مامانی مگه نه؟
انتظار پاسخ از او را نداشتم که خودم با قاطعیت جواب خودم را دادم.
_ معلومه که خوبه، مگه میشه خوب نباشه؟ فسقلی مامانش قویه…
کم کم داشتم به دردهایم عادت میکردم و این اصلا خوب نبود. حس میکردم دردهایم طبیعی نیست و هر چه بود، زیر سر آن برخورد بود.
باید هر چه زودتر خودم را به پزشکم میرساندم تا خیالم راحت شود اما عامر باز هم رفته بود و فقط خدا میدانست کی قرار است برگردد.
به کمک دیوارها خودم را بالا کشیدم و کشان کشان و با دردی که رهایم نمیکرد سمت حیاط رفتم شاید نشانه ای از عامر پیدا کنم ولی او مانند آن چند روزِ جان کاه، غیب شده بود…
_ توروخدا برگرد عامر، به خاطر بچه ی عماد برگرد…
من خیلی میترسم، برگرد…
یعنی چی میشه؟🥲
«غرق جنون»
#پارت_۲۶۸
داخل خانه برگشتم و سرگردان چرخی دور خودم زدم. از شرایطی که درونش گرفتار شده بودم میترسیدم و هیچ دست آویزی برای چنگ زدن و یاری خواستن نداشتم.
فقط خودم بودم و خودم…
خودی که ذهنش از شدت استیصال فلج شده بود.
تنها راهی که به ذهن قفل کرده ام رسید، حواس پرتی بود.
باید خودم را سرگرم میکردم شاید تا آمدن عامر تحمل همه چیز راحت تر میشد.
لباس های کثیفم را درآوردم و برای رفتن به حمام آماده شدم. اثرات زیرزمین تا عمق جانم نفوذ کرده بود و یک دوش آب گرم شاید حالم را بهتر میکرد.
درد زیر شکمم به درد کمرم اضافه شده بود و هر چند دقیقه یک بار هر دو با هم شروع میشدند و تا مرز گرفتن جانم پیش میرفتند.
همین که روح میخواست از تنم پر بکشد، دردها تمام شده و طوری خاموش میشدند که انگار نه انگار اصلا دردی داشتم.
از تنهایی ام بیشتر هراس داشتم، اگر اتفاقی می افتاد تک و تنها قرار بود چه کنم؟
اشک هایی که دیگر اختیارشان دستم نبود و ریزششان از سر ترس و وحشت بود را با پشت دست گرفتم و وارد حمام شدم.
زیر دوش ایستادم و ضجه زنان و ملتمس سرم را سمت سقف بردم.
_ خدایا نذار چیزیمون بشه، کمکمون کن…
میترسم، خیلی میترسم… ولم نکنی یه وقت…
برخورد آب گرم با پوست تنم، همچون مرهم روی زخم، دردهایم را تسکین داد.
تسکین دردهایم، قلب بی قرارم را هم آرام تر کرده بود و حتی لبخند محوی هم روی لب داشتم.
با خیال راحت در حال لذت بردن از گرمای مطبوع آب بودم که با پایین انداختن سرم و دیدن زیر پایم، تمام تنم یخ بست و همچون برق گرفته ها خشکم زد.
آبی که زیر پایم جریان داشت، کم از استخر خون نداشت و آن حجم از خون داشت از بدن من خارج میشد…
«غرق جنون»
#پارت_۲۶۹
چشمانم سیاهی رفت و زیر پایم خالی شد. با پشت، کف حمام افتادم و رعشه ای بی انتها بدنم را در آغوش کشید.
چشمان از حدقه بیرون زده ام میخ رد باریک و کمرنگ خونابه ای بود که از روی ران هایم به زمین وصل شده بود.
هر چه آب دوش سعی داشت رد را پاک کند، رد دیگری درست همان جای قبلی ایجاد میشد و این چرخه انگار ته نداشت…
گریه ام شدت گرفت و وحشت زده خم شدم و بین پایم را چک کردم. به طرز احمقانه ای هنوز امید داشتم که این خون از جای دیگری باشد.
وقتی ورودی واژنم را سرخ و خیس از خون دیدم دستانم را مقابل دهانم گرفتم و تنها کاری که درونش استاد شده بودم را انجام دادم.
زار زدن…
_ چرا خون میاد؟ چرا داره خون میاد؟ آدم تو حاملگی که خونریزی نداره… چرا اینجوری شدم؟ وای مامان… مامان کجایی؟
عامر چرا نمیای؟ داره ازم خون میره… درد دارم… چرا هیچکی نمیاد؟
چرا قطع نمیشه؟ چیکار کنم؟ مامان…
زار میزدم و هذیان گونه و زیر لب مدام با خودم و دیگرانی که کنارم نبودند صحبت میکردم.
از یک جایی به بعد فهمیدم که هیچکس به دادم نمیرسد و اگر به خودم نجنبم فاجعه ای که حتی فکر کردن به آن هم برایم سخت بود، رخ خواهد داد.
درد هایم را پسِ ذهنم فرستادم و جان فرزندم شد تنها اولویتم.
به سرعت و بدون خشک کردن خودم لباس پوشیدم و از آنجایی که پد بهداشتی همراه نداشتم، یکی از لباس هایم را درون شورتم جا دادم.
بی دقت هر لباس گرمی که دستم آمد را پوشیدم و لنگ زنان خودم را به حیاط رساندم.
نمیتوانستم بیشتر از این منتظر عامر بمانم…
داشتم برای نجات فرزندم به هر دری میزدم اما بخت با من سر لج داشت و چرخ گردون به کام من نمی چرخید…
عامر… عامر در حیاط را قفل کرده بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 162
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیروزجزرو مد رو نذاشتی امروز اصلا نذاشتی من گفتم که بعد نگی شما هیچی نگفتین منم یادم نبود
الان میزارم
چقدر گوشتلخه این باوان نه به اون موقع که انقدر عماد و دوست داشت نه به الان که انقدر زود عاشق عامر شد
از باوان احمق تر عامره
چقدر این قسمت غیر منطقیه! ینی آدم به ذهنش نمی رسه زنگ بزنه آمبولانس؟خیلی الکی درام شده