نه فریادهای دل خراشم پشت آن در بسته ی لعنتی به دادم رسید و نه ضجه هایی که یک دم از زدنشان دست نکشیدم.
چند ساعت گذشت و دردهای در رفت و آمدم، ماندگار شدند. چه جانی داشتم، چه طاقتی که بعد از چند ساعت درد کشیدن هنوز نفس میکشیدم.
هیچ ایده ای از درد زایمان نداشتم و تمام اطلاعاتم به بحث های بی پایه و اساس جمع های دخترانه محدود بود.
و چقدر حال و روزم شبیه همان بحث ها بود…
وسط خانه از این پهلو به آن پهلو میشدم و از شدت آن درد طاقت فرسا، یکی از کوسن های مبل را میان دندان هایم فشار میدادم که با حس ریختن چیزی بین پایم، تنم منقبض شد.
نفس بریده و ترسیده، خودم را چهار دست و پا سمت سرویس کشیدم تا چیزی که حس کرده بودم را چک کنم.
کاش دست و پاهایم میشکستند و برای دیدن آن مصیبت همراهی ام نمیکردند…
به زحمت روی پاهای لرزان و سستم ایستادم و با پایین کشیدن شلوارم، قلبم از تپش ایستاد.
خون درون رگ هایم یخ بست و ذهنم به طور کامل فرو پاشید…
آن موجود کوچک میان لخته های خون، فسقلی من بود؟
محال بود… محال…
فسقلی من هنوز در شکمم بود، حتما همانجا با خیال راحت از اینکه مادرش را دارد لم داده و استراحتش را میکرد.
محال بود آن چیز عجیب و غریب، خودِ او باشد…
شبیه کسی که مرده باشد، بدون هیچ گونه حرکتی، فقط به آن موجود کوچک روی شورتم زل زده بودم و کاش میمردم…
کاش ذهنم دوباره به کار نمی افتاد و روی این تصور غلط، صحّه نمیگذاشت…
آخرین چیزی که از آن لحظات مرگ بار به یاد داشتم، جیغ های مکرر و خود زنی هایم بود در حالی که تلاش میکردم شلوار و شورتم را دربیاورم تا جسم بی جانش را از خودم دور کنم…
در آخر، بدون آنکه موفق به دور کردنش شوم ذهنم فرمان خاموش شدن تنم را داد…
خاموش شدم و دلبندم قصد جدایی نداشت انگار…
«غرق جنون»
#پارت_۲۷۱
در آن واحد، هم بی هوش بودم و هم به هوش…
آنقدر میان این دو عالم، سرگردان و حیران گشتم و گشتم که همانجا اسیر شدم.
چشم هایم میدید ها، اما مغزم توانایی تحلیل دیده هایم را نداشت…
گرمای خونی که بی وقفه از بین پایم جاری بود را حس میکردم ها، اما مغزم نمی دانست این خون برای چیست…
انگار دو نیمه شده بودم، یک نیمه ام با قدرت کار میکرد… میدید، میشنید، بو میکشید، حس میکرد…
اما نیمه ی بعدی را انگار کشته و زیر خروارها خاک دفنش کرده بودند که هیچ حسی نداشت، هیچ حسی…
تمام معنای زندگی برایم در یک کلمه خلاصه شده بود، هیچ…
به دیوار سرویس تکیه زده بودم و نگاهم مات یک نقطه بود.
مات آن جسم کوچک روی لباسم که برای جلوگیری از خونریزی درون شورتم چپانده بودم.
انگار با همان داد و فغان ها، با همان خنج کشیدن ها، با همان شیون ها… برای کودکم عزاداری کرده بودم.
انگار میان تمام آن عزاداری ها، خودم هم ذره ذره تمام شدم که حالا بی هیچ حسی، آرامِ آرام بودم.
نه اشکی برای ریختن داشتم، نه بغضی که راه نفسم را سد کند، نه قلبی که از دیدن جسدش از تپش بیفتد.
شاید روحم را همراه خود به بهشت برده بود، کسی چه میداند؟
پس از ساعت ها یک جا نشستن، تکانی خوردم و عجیب بود که حتی دردی هم حس نمیکردم.
نمیدانم باید برای این غوطه ور شدن در هیچ، از نیمه ی مرده و خاموش خودم تشکر کنم یا شاکی باشم که مرا در برابر مرگ عزیزانم این چنین بی خیال و بی حس کرده…
هیچ نمیدانم، هیچ…
«غرق جنون»
#پارت_۲۷۲
یکی از پاچه های شلوارم میان تقلاهایم درامده و دیگری به گچ پایم گیر کرده بود.
با آرامش و به نرمی آن یکی را هم در آوردم و حالا راحت تر میتوانستم دلبندم را ببینم.
پارچه را جلو کشیدم و با نوک انگشت سرش را نوازش کردم.
کوچک بود، شاید به زور اندازه ی یک انگشتم میشد اما کامل بود…
با کمی دقت دست و پایش را هم میشد دید و من مُردم برای آن همه زیبایی که پایانش خیلی زود رسید.
لبخند جمع و جوری زدم و سرم را به لبه ی سنگ روشویی چسباندم.
همانطور که اجزای کوچک تنش را لمس میکردم پچ زدم:
_ از اولشم معلوم بود بابایی ای، تهشم منو ول کردی رفتی پیش بابا جونت…
نترسیا، مطمئنم بابا عماد زودی پیدات میکنه و مواظبته…
من که نتونستم مراقبت باشم اما اون میتونه، کاش میشد منم بیام پیشتون و ببینم که چقدر بابا شدن بهش میاد…
آهی کشیدم و پلک هایم را با مکث روی هم گذاشتم.
_ اما من خیلی ترسوام، جراتشو ندارم بیام پیشت مامانی… ببخش منو…
شرمنده پلک هایم را محکم تر روی هم فشردم و کاش حداقل اشکی برای خداحافظی داشتم…
اشکی که بدرقه ی راهش میشد…
_ یادمه بچه که بودم، بی بی یه داستانی برام تعریف میکرد…
با یادآوری چهره ی مهربان و نورانی مادربزرگم، تکخند آرامی زدم.
_ راستی بی بی ام حتما همونجا پیش باباییه، برو پیداش کن… انقدر قشنگ قصه میگه فسقلی…
هر چی مامانت تو این چیزا بی دست و پاست، عوضش مادری کردنای بی بی تمومی نداره…
سرم را از روشویی فاصله دادم و روی جسم کوچکش خم شدم.
_ بی بی میگفت اگه بچه ای اسم نداشته باشه، تو بهشت گم میشه…
مامان و باباش دیگه نمیتونن پیداش کنن…
ولی من نمیذارم تو گم شی، پیدات میکنم قشنگ مامان، قول میدم بدون اسمم پیدات کنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 169
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر گریه کردم امشب
چقدر غم انگیز
مگه میشی اینجور
خدای من 💔😭
حالا الان عامر میاد میگه خودت یه کاری کردی این بچه افتاده بعدم مثل سگ میزنتش
وای عزیزم باوان بیچاره 🥺😭