رمان غرق جنون پارت 80 - رمان دونی

 

 

خورشید هم بازی اش گرفته بود. مدام سعی میکرد انوار بازیگوشش را از میان پلک های بسته ام داخل بفرستد و خبر طلوعش را جار بزند.

 

طلوع کرده ای که کرده ای، صبح شده است که شده است…

چه فرقی به حال من و آسمان تیره ی زندگی ام دارد؟

 

روزی که بدون کودکم صبح شود را میخواهم چه کار؟

تنها طنابی که به این زندگی وصلم کرده بود هم قطع شد و از این به بعد صبح ها فقط برایم نوید غم و اندوهند.

 

مدتها بود که زورم به هیچکس و هیچ چیز نمیرسید.

هر کس هر طور میخواست زندگی ام را پیش میبرد و من حتی زور مخالفت هم نداشتم.

 

خورشید هم فهمیده بود سراغ چه کسی بیاید که حرفش به کرسی بنشیند. بالاخره موفق شد و پلک های خشکیده ام را از هم فاصله داد.

 

سرم را سمت مخالفش چرخاندم و با دیدن آن تل کوچک خاکی، بغض کرده خندیدم.

 

_ بیدارم کردی که بدبختیامو یادم بیاری خورشید خانم؟

کاش میذاشتی بیشتر پیشش بمونم…

 

نگاه خیس و پر آبم را به خاک دوختم و خنده روی لبم ماسید.

 

_ سردت که نشد مامانی، ها؟ نترسیدی که قربونت برم؟

 

دستم را روی مزارش کشیدم و با چسباندن لبهایم به خاک، عمیق و طولانی بوسیدمش.

 

سهمم از او همین یه کف دست جا در خانه ی عامر بود که حتی دیگر به اینجا ماندنم هم مطمئن نبودم.

شاید دیگر نمیدیدمش و تا زمانی که اینجا بودم دلم میخواست عشقم را نشانش دهم.

 

تمام تنم خشک شده بود. در آن سرمای طاقت فرسا و با یک دست لباس در حالی که تمام جانم میان قطرات خون از بدنم بیرون میزد، شب را صبح کرده بودم به امید اینکه چشمانم دیگر باز نشوند.

 

اما خدا نقشه های دیگری برایم داشت که به همین راحتی ها جانم را نمیگرفت…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۷۷

 

به زحمت خودم را به حمام رساندم و زیر دوش نشستم. آب گرم داشت گرفتگی عضلاتم را رفع میکرد و اما ذهن و قلبم رفته رفته گرفته تر میشد.

 

نمیدانستم باید با عامر چه کنم، با عامری که حالا به معنای واقعی کلمه تنها کسم بود و اما بودن کنارش برای هر دویمان عذاب به همراه داشت.

 

آیا از پس دیدن هر روزه اش بر می آمدم وقتی که او یادآور از دست دادن کودکم بود؟

اصلا خود او که قطع به یقین قرار بود مرا مقصر مرگ برادرزاده اش بداند، بودن مرا تحمل میکرد؟

 

در ظاهر تنها نقطه ی اتصالمان آن کودک بود و حالا که دیگر زنده نبود، باید چه میکردیم؟

ماندنم در این خانه دیگر دلیلی نداشت، مگر نه؟

 

تمام مدتی که زیر دوش بودم، ذهن و قلبم را برای یک از دست دادن دیگر آماده کردم.

شاید تقدیرم این بود، به هر که دل میبستم از دستش میدادم…

و من داشتم با این تقدیر خو میگرفتم…

 

تمام وسایلم را در چمدانی که حتی فرصت باز کردنش را پیدا نکرده بودم، ریختم. لباس پوشیده و مرتب روی مبل مقابل در، در انتظار عامر نشستم.

 

به عنوان زنی که شوهر و فرزندش را در عرض کمتر از سه ماه از دست داده، زیادی بیخیال و بی تفاوت به نظر میرسیدم.

و شاید حتی چهره ام این را نشان نمیداد که روح من هم همراهشان مرده…

 

اما من از درون متلاشی شده بودم و فرشته ی مرگ تمام ذرات وجودم را، حتی آن کوچکترینشان را هم به کام خودش کشیده بود.

 

از تمام من همین جسم تکه و پاره باقی مانده بود که از به دوش کشیدنش بیزار بودم.

 

غرق افکارم بودم که صدای موتور عامر در سرم پیچید و نور چراغش، تاریکی شب هنگام حیاط را از هم شکافت.

 

در قلبم هیاهویی به پا شد و لبهای به هم چفت شده ام را تکان دادم.

 

_ بالاخره اومدی…

 

عامر اومد🥲🥲

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۷۸

 

صدای پایش را میشنیدم و ضربان قلبم مدام بالاتر میرفت. انگار نه انگار چندین ساعت بی وقفه نوای دوست نداشتنش را برای قلب احمقم سر داده بودم!

 

آب دهانم را با صدا بلعیدم و چشمانم به تاریکی عادت کرده بود که واضح میدیدمش.

اما او حتی متوجه حضورم هم نشد و با کمترین صدای ممکن سمت اتاقش میرفت.

 

نزدیک اتاقش از حرکت ایستاد و چند ثانیه ای از سر جایش تکان نخورد.

نمیدانم سنگینی نگاهم را حس کرده بود یا بوی مرگی که در تمام خانه پیچیده بود مشامش را آزرد.

 

دستش را دراز کرد و همین که کلید برق را زد، پلک هایم را محکم روی هم فشردم.

 

_ چرا اینجا نشستی؟ دیروقته بگیر بخواب…

 

پس بالاخره متوجهم شده بود. چند باری پلک زدم اما چشمانم دیگر به نور و روشنایی عادت نمی کردند.

من تا خرخره در اعماق تاریکی غرق بودم…

 

جوابش را که ندادم سراغم آمد. کنار مبل ایستاد و پشت دستش را به شانه ام کوبید.

 

_ با توام، چته باز؟

 

هیچ، فقط در سوگ جنین چند ماهه ام نشسته ام…

 

تلخندی زدم و نگاهم را از پایین به صورت گرفته اش دوختم. هر چه بیشتر نگاهش میکردم، در تصمیمم سست تر میشدم…

 

عجیب بود اما حالا که نگاهش میکردم، حتی ذره ای هم او را مقصر مرگ کودکم نمیدیدم.

خدا ریشه ی من و این عشق را با هم بخشکاند کاش…

 

به سرعت و قبل از اینکه بیشتر از این در تصمیمم مردد شوم، نگاه دزدیدم و روی پاهایم ایستادم.

 

سمت چمدانم رفتم و شال و پالتویی که رویش انداخته بودم را چنگ زدم. مشغول پوشیدنشان شدم و با دل و جراتی فراوان زمزمه کردم:

 

_ درو قفل کرده بودی، وگرنه زودتر از اینا رفته بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ف.....ه
ف.....ه
1 روز قبل

مگه به همین راحتیه بچه سقط کنی بدون هیچ دکتری و مریضیی
چ‌ مزخرف
نویسنده عزیز حتی اگه این مسئله رو نمیدونستی حداقلیکم تحقیق میکردی

بانو
بانو
پاسخ به  ف.....ه
1 روز قبل

لایک داری بخدا .. جنین اومد پس جفت و کیسه و غیره چیشد پس چجوری با خون ریزی بدون آب غذا هنوز غش نکرده تازه یه شبم رو خاک باغچه خوابیده🤦🤦

me/
me/
1 روز قبل

بلاخره رسید به قسمت اول

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

دوباره شروع شد جنگ این دوتا🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
هووووف درو قفل کرده بودی وگرنه زودتر میرفتم چ معنی داره؟ اون ک نمیدونه چ بلایی سرت اومده! الان باز میگیره عین چی میزندت. خو اول توضیح بده چ مرگت شده بعد بگو میخام برم.
احتمالا الانا بر میگرده ب پارت اول رمان

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x