خورشید هم بازی اش گرفته بود. مدام سعی میکرد انوار بازیگوشش را از میان پلک های بسته ام داخل بفرستد و خبر طلوعش را جار بزند.
طلوع کرده ای که کرده ای، صبح شده است که شده است…
چه فرقی به حال من و آسمان تیره ی زندگی ام دارد؟
روزی که بدون کودکم صبح شود را میخواهم چه کار؟
تنها طنابی که به این زندگی وصلم کرده بود هم قطع شد و از این به بعد صبح ها فقط برایم نوید غم و اندوهند.
مدتها بود که زورم به هیچکس و هیچ چیز نمیرسید.
هر کس هر طور میخواست زندگی ام را پیش میبرد و من حتی زور مخالفت هم نداشتم.
خورشید هم فهمیده بود سراغ چه کسی بیاید که حرفش به کرسی بنشیند. بالاخره موفق شد و پلک های خشکیده ام را از هم فاصله داد.
سرم را سمت مخالفش چرخاندم و با دیدن آن تل کوچک خاکی، بغض کرده خندیدم.
_ بیدارم کردی که بدبختیامو یادم بیاری خورشید خانم؟
کاش میذاشتی بیشتر پیشش بمونم…
نگاه خیس و پر آبم را به خاک دوختم و خنده روی لبم ماسید.
_ سردت که نشد مامانی، ها؟ نترسیدی که قربونت برم؟
دستم را روی مزارش کشیدم و با چسباندن لبهایم به خاک، عمیق و طولانی بوسیدمش.
سهمم از او همین یه کف دست جا در خانه ی عامر بود که حتی دیگر به اینجا ماندنم هم مطمئن نبودم.
شاید دیگر نمیدیدمش و تا زمانی که اینجا بودم دلم میخواست عشقم را نشانش دهم.
تمام تنم خشک شده بود. در آن سرمای طاقت فرسا و با یک دست لباس در حالی که تمام جانم میان قطرات خون از بدنم بیرون میزد، شب را صبح کرده بودم به امید اینکه چشمانم دیگر باز نشوند.
اما خدا نقشه های دیگری برایم داشت که به همین راحتی ها جانم را نمیگرفت…
«غرق جنون»
#پارت_۲۷۷
به زحمت خودم را به حمام رساندم و زیر دوش نشستم. آب گرم داشت گرفتگی عضلاتم را رفع میکرد و اما ذهن و قلبم رفته رفته گرفته تر میشد.
نمیدانستم باید با عامر چه کنم، با عامری که حالا به معنای واقعی کلمه تنها کسم بود و اما بودن کنارش برای هر دویمان عذاب به همراه داشت.
آیا از پس دیدن هر روزه اش بر می آمدم وقتی که او یادآور از دست دادن کودکم بود؟
اصلا خود او که قطع به یقین قرار بود مرا مقصر مرگ برادرزاده اش بداند، بودن مرا تحمل میکرد؟
در ظاهر تنها نقطه ی اتصالمان آن کودک بود و حالا که دیگر زنده نبود، باید چه میکردیم؟
ماندنم در این خانه دیگر دلیلی نداشت، مگر نه؟
تمام مدتی که زیر دوش بودم، ذهن و قلبم را برای یک از دست دادن دیگر آماده کردم.
شاید تقدیرم این بود، به هر که دل میبستم از دستش میدادم…
و من داشتم با این تقدیر خو میگرفتم…
تمام وسایلم را در چمدانی که حتی فرصت باز کردنش را پیدا نکرده بودم، ریختم. لباس پوشیده و مرتب روی مبل مقابل در، در انتظار عامر نشستم.
به عنوان زنی که شوهر و فرزندش را در عرض کمتر از سه ماه از دست داده، زیادی بیخیال و بی تفاوت به نظر میرسیدم.
و شاید حتی چهره ام این را نشان نمیداد که روح من هم همراهشان مرده…
اما من از درون متلاشی شده بودم و فرشته ی مرگ تمام ذرات وجودم را، حتی آن کوچکترینشان را هم به کام خودش کشیده بود.
از تمام من همین جسم تکه و پاره باقی مانده بود که از به دوش کشیدنش بیزار بودم.
غرق افکارم بودم که صدای موتور عامر در سرم پیچید و نور چراغش، تاریکی شب هنگام حیاط را از هم شکافت.
در قلبم هیاهویی به پا شد و لبهای به هم چفت شده ام را تکان دادم.
_ بالاخره اومدی…
عامر اومد🥲🥲
«غرق جنون»
#پارت_۲۷۸
صدای پایش را میشنیدم و ضربان قلبم مدام بالاتر میرفت. انگار نه انگار چندین ساعت بی وقفه نوای دوست نداشتنش را برای قلب احمقم سر داده بودم!
آب دهانم را با صدا بلعیدم و چشمانم به تاریکی عادت کرده بود که واضح میدیدمش.
اما او حتی متوجه حضورم هم نشد و با کمترین صدای ممکن سمت اتاقش میرفت.
نزدیک اتاقش از حرکت ایستاد و چند ثانیه ای از سر جایش تکان نخورد.
نمیدانم سنگینی نگاهم را حس کرده بود یا بوی مرگی که در تمام خانه پیچیده بود مشامش را آزرد.
دستش را دراز کرد و همین که کلید برق را زد، پلک هایم را محکم روی هم فشردم.
_ چرا اینجا نشستی؟ دیروقته بگیر بخواب…
پس بالاخره متوجهم شده بود. چند باری پلک زدم اما چشمانم دیگر به نور و روشنایی عادت نمی کردند.
من تا خرخره در اعماق تاریکی غرق بودم…
جوابش را که ندادم سراغم آمد. کنار مبل ایستاد و پشت دستش را به شانه ام کوبید.
_ با توام، چته باز؟
هیچ، فقط در سوگ جنین چند ماهه ام نشسته ام…
تلخندی زدم و نگاهم را از پایین به صورت گرفته اش دوختم. هر چه بیشتر نگاهش میکردم، در تصمیمم سست تر میشدم…
عجیب بود اما حالا که نگاهش میکردم، حتی ذره ای هم او را مقصر مرگ کودکم نمیدیدم.
خدا ریشه ی من و این عشق را با هم بخشکاند کاش…
به سرعت و قبل از اینکه بیشتر از این در تصمیمم مردد شوم، نگاه دزدیدم و روی پاهایم ایستادم.
سمت چمدانم رفتم و شال و پالتویی که رویش انداخته بودم را چنگ زدم. مشغول پوشیدنشان شدم و با دل و جراتی فراوان زمزمه کردم:
_ درو قفل کرده بودی، وگرنه زودتر از اینا رفته بودم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه به همین راحتیه بچه سقط کنی بدون هیچ دکتری و مریضیی
چ مزخرف
نویسنده عزیز حتی اگه این مسئله رو نمیدونستی حداقلیکم تحقیق میکردی
لایک داری بخدا .. جنین اومد پس جفت و کیسه و غیره چیشد پس چجوری با خون ریزی بدون آب غذا هنوز غش نکرده تازه یه شبم رو خاک باغچه خوابیده🤦🤦
بلاخره رسید به قسمت اول
دوباره شروع شد جنگ این دوتا🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
هووووف درو قفل کرده بودی وگرنه زودتر میرفتم چ معنی داره؟ اون ک نمیدونه چ بلایی سرت اومده! الان باز میگیره عین چی میزندت. خو اول توضیح بده چ مرگت شده بعد بگو میخام برم.
احتمالا الانا بر میگرده ب پارت اول رمان