رمان غرق جنون پارت 85 - رمان دونی

 

 

 

 

چقدر غیر قابل پیش بینی بود این دختر!

حالا خودم بودم که با کمال میل او را از خودم راندم!

 

با صورتی جمع شده از درد دست روی سینه ام گذاشتم و چه دندان های تیزی داشت!

 

_ چته وحشی؟ گوشتمو کندی!

 

صدایم از درد بالا رفته بود. دستپاچه از روی مبل بلند شد و چند قدمی فاصله گرفت.

 

_ خودت چته؟ این کارا یعنی چی؟

مگه هزار بار نگفتی بچم که دنیا بیاد باید گورمو گم کنم؟

الان که دیگه بچه ای در کار نیست، منم میخوام گورمو گم کنم…

حق نداری جلومو بگیری، فهمیدی؟

 

دکمه های بالای پیراهنم را باز کردم و به جای دندان های لعنتی اش زل زدم.

 

نمیدانم چرا اما حس میکردم نزدیک شدنم به او، به همش ریخته بود.

 

شاید دست و پای دلش کنار عامرِ مهربان سست میشد و او این را نمیخواست.

 

برزخی نگاهش کردم و سری به تاسف تکان دادم.

 

_ مگه سگی که گاز میگیری؟ عین آدم دارم باهات رفتار میکنم خوشت نمیاد؟

 

بغ کرده سر بالا انداخت و شروع به عقب رفتن کرد.

 

_ هیچی ازت نمیخوام، فقط برو تو اتاقت و بخواب…

صبح که پاشی از شرم خلاص شدی، فقط همین یه کارو برام انجام بده…

 

سرم سمت پایین خم شد و نگاهم را به فرش دوختم. کلافه بودم و سردرگم…

 

حرفی برای زدن نداشتم که او را ترغیب به ماندن کند زیرا هنوز خودم هم نمیدانستم چرا میخواهمش…

 

تنها راهی که داشتم استفاده از زور بود، مانند سابق…

راهی که قبلا رویش جواب میداد!

 

مشتم را سمتش نشانه رفتم و دندان های به هم چفت شده ام را برایش تیز کردم.

 

_ انقدر واسه من برم برم نکن باوان، میزنم جفت پاهاتو قلم میکنم که تو حسرت یه قدم راه رفتن بمونی.

جمع کن این مسخره بازیتو، حوصلمو سر بردی!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۵

 

چانه اش لرزید و مردمک چشمانش دو دو زد. انتظار که نداشت رهایش کنم؟!

 

_ تو نمیتونی منو اینجا نگه داری، بهت گفتم… فقط باید منو بکشی که اینجا بمونم، فهمیدی؟

 

لبخندی یک وری زدم و با سرگیجه سمت در رفتم. کلیدی که همیشه داخل قفل بود را چرخاندم و در که قفل شد، مقابل نگاه ملتمسش کلید را داخل جیبم سر دادم.

 

_ لازم باشه این کارم میکنم، به وقتش!

 

انگار عقل از سرش پریده باشد، بی هوا سمت در رفت و شروع کرد با مشت هایش به شیشه های در کوبیدن.

 

رفتن سمت مرگ انقدر برایش مهم بود؟

 

صدایش را پس سرش انداخت و جیغ و دادش در سکوت شب به آسمان رفت.

 

_ بذار برم، بیا این درو باز کن، میخوام برم، چی از جونم میخوای؟

میخوام از این خراب شده برم… میخوام بــــرم…

بیا این در لعنتی رو باز کـــن…

 

یک قدمی که با او فاصله داشتم را با یک جهش بلند پر کردم و انگشتانم دور یقه اش مشت شدند.

 

او را از در فاصله دادم و حالا مقصد مشت هایش سینه ام بود.

 

_ چرا دیوونه بازی درمیاری نصفه شبی؟ آروم بگیر ببینم، جفتک ننداز دارم باهات زر میزنم.

 

دستانش را مهار کردم و سردرد و سرگیجه ام هر لحظه شدیدتر میشد.

 

درد حتی داشت ذهنم را هم به یغما میبرد و خدا میدانست کی من هم کنترلم را از دست دهم.

 

_ نمیتونم تو خونه ای بمونم که بچم توش مرده، بفهـــم…

چشمم به هر جا میفته فقط خون میبینم…

بذار برم عامر… توروخدا بذار برم…

 

مثل ابر بهار اشک میریخت و صدای گرفته اش به زحمت به گوشم میرسید.

 

نفسش، جانش داشت بالا می آمد و کوتاه بیا نبود.

مطمئن بودم دلیلش فقط همان موضوع نیست، دردش را میدانستم.

 

دستانم را دور صورتش قاب کردم و سرش را بالا کشیدم.

 

_ مشکلت با خونست؟ عوضش میکنم…

 

عامر خان چه کارا که نمیکنن😏😂

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۶

 

هاج و واج نگاهش را بین چشمانم چرخاند. زبانش بند آمده بود و حتی در خوش بینانه ترین حالت هم تصورش را نمیکرد برای بودنش از خانه ای که تنها یادگار پدر و مادرم است، بگذرم.

 

دیگر بهانه ای نداشت و باید باخت را قبول میکرد. اما سمج تر از این حرف ها بود.

 

کمی من و من کرد و چند باری بینی اش را بالا کشید. برای جور کردن بهانه ای جدید زمان میخرید.

 

_ تو… تو… نمیفهمی… نمیشه… نمیتونم…

باید برم، دیگه نمیشه اینجا بمونم، نمیشه…

 

نگاه تار شده ام را به صورت خیسش دوختم و پوزخندی زدم.

اصرار بیخودش داشت کفری ام میکرد!

 

_ تو نمیفهمی!

تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم و برگشتم احمق.

بذارم بری خونه ی اون بابای الدنگت که جونتو بگیره؟ که بتونی بری پیش بچت؟

عقل تو سرت نیست؟ هــا؟

 

ابروهایش به فرق سرش چسبیدند و چشمان پر آبش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.

 

من یکی مانند خودش را بزرگ کرده بودم، برای فهمیدن قصد و نیتشان فقط یک نگاه کافی بود.

 

نگاهش همه چیز را لو میداد و او باور نمیکرد نیت احمقانه اش را فهمیده باشم.

 

_ نه… نخیر… کی گفته اصلا؟ فقط میخوام برم خونمون، میخوام… از جایی که بچمو یادم میندازه دور شم…

 

سرش را محکم تکان داد و دستانم را پس زد. دست زیر بینی اش کشید و هق میزد اما در همان وضعیت هم برایم قلدری میکرد.

 

منی که چیزی برای از دست دادن نداشتم را با آبرو تهدید میکرد، خوش خیال!

 

_ نذاری برم انقدر جیغ میزنم که آبروت بره، واسه خودت دردسر نخر…

مسئولیت من دیگه با تو نیست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شیطان کیست به صورت pdf کامل از آمنه محمدی هریس

      خلاصه رمان:   ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار نزد پدربزرگ و خانواده مادریش می‌رود. در آنجا با رفتارهای متفاوتی از سوی خاله‌ها و داییش و فرزندانشان مواجه می‌شود. پرنس پسرخاله‌اش که وارث ثروت عظیم پدری است با چهره‌ای زیبا و اخلاقی خاص از همان اول ویرجینیا را شیفته خود می‌کند. اتفاقات ناخوشایند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x