رمان غرق جنون پارت 86 - رمان دونی

 

 

 

 

مزخرفاتش سردردم را تشدید میکرد. غیر ارادی کف دستم را محکم و پشت سر هم به پیشانی ام کوبیدم که جیغ کوتاهی کشید.

 

_ تمومش کن، تمومش کن…

میبینی حالم خوب نیست چرا عین مته داری مخمو سوراخ میکنی؟

تمومش کن لعنتی، ببند دهنتو سر جدت…

 

نگاهش بوی ترس میداد اما انگار او هم در تشویش و پریشانی ام گرفتار شده بود که مشتی به قلبش کوبید و فریاد زد:

 

_ آره… آره… میخوام بمیرم، میخوام بابام نفسمو بگیره… من بدون بچم نمیتونم زندگی کنم…

 

دست میان موهایش برد و فریاد زنان کشیدشان.

 

_ مگه زندگی ام زوری میشه؟ نمیخوام…

نمیخوام نفس بکشم، نمیخوام…

من همه چیزمو از دست دادم، تموم شدم…

نمیتونم برم سر خاک عزیزام براشون عزاداری کنم، دیگه طاقت ندارم…

نمیتونم دلمو به چیزی خوش کنم که مال من نیست…

این زندگی زوری رو نمیخوام…

دیگه هیچ دلیلی واسه زنده موندن ندارم…

 

پلک هایم را روی هم فشردم بلکم این سردرد دیوانه وار رهایم کند اما دو دستی به مغزم چسبیده بود.

 

نه مقابلم را درست میدیدم و نه روی پایم بند بودم. بی تعادل و با قدمهایی ناموزون سمتش رفتم.

 

زور زدم دستانش را از لا به لای موهایش جدا کنم اما به طور وحشیانه ای شروع به تقلا کرد.

 

_ نکن باوان، تا من زندم حق نداری بمیری… نکن دارم دیوونه میشم به خدا… نکن…

 

_ میتونی بچمو زنده کنی، میتونی؟

میتونی برش گردونی؟

نمیتونی عامر، پس غلط میکنی نذاری بمیرم…

 

به عقب هلش دادم که کمرش به دیوار برخورد کرد. ناله ای کرد و دستش را به کمرش رساند.

 

از دردش استفاده کردم و گردنش را چنگ زدم. محکم تکانش دادم و هیچکدام از کارهایم دست خودم نبود.

 

بالاخره به مرز جنون رسیدم…

 

_ بچه میخوای؟ دلیل زندگی میخوای؟

باشه من بهت بچه میدم، ببینم دیگه چه گوهی میخوای بخوری…

 

دستم سمت کمر شلوارش رفت و…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۸

 

«باوان»

 

از درد کمرم که زیر شکمم را هم تحریک کرده بود، مینالیدم و هجوم خون از پایین تنه ام، لرزه به اندامم انداخته بود.

 

سرگیجه و تاری دید هم مرض جدیدم بود و راه به راه سراغم می آمد.

 

بین بدبختی های خودم دست و پا میزدم که با گیر افتادن گلویم میان انگشتان عامر، چشمانم از حدقه بیرون زد.

 

غیر ارادی دستم را روی مچ دستش گذاشتم و خواستم از خودم دورش کنم که تن سبک و بی وزنم را محکم تکان داد و توی صورتم فریاد زد:

 

_ بچه میخوای؟ دلیل زندگی میخوای؟

باشه من بهت بچه میدم، ببینم دیگه چه گوهی میخوای بخوری…

 

میخواست به من بچه بدهد؟ چطور؟ بچه اش کجا بود اصلا؟

 

گیج از نفهمیدنش، نگاه گنگی به صورتش انداختم و داشتم جزء به جزء حرفش را تجزیه و تحلیل میکردم که دستش روی کمرم شلوارم نشست.

 

به آنی معنی حرفش را فهمیدم و خشکم زد. کل عصب های تنم به یکباره خاموش شدند انگار…

 

هاج و واج به دست لرزانی که سعی داشت شلوارم را درآورد نگاه کردم و به یکباره تمام خون تنم به قلبم پمپاژ شد.

 

ضربان قلبم روی هزار بود و وحشت زده شروع به جیغ و داد کردم.

 

_ چیکار میکنی؟ چیکار میکنی؟ دستتو بکش… عامر چه غلطی میخوای کنی؟ عامر… دست نزن به من… عامر…

 

بی توجه به من شلوارم را تا زانویم پایین کشید و من از تصور دیده شدن آن صحنه ی حال به هم زن وسط پایم، روح از تنم پر کشید.

 

تقلاهایم شدت گرفت و صدایم تحت سلطه ی ترس بالا رفت.

 

_ کمک… کمک… یکی به دادم برسه… عامر… چه غلطی میکنی؟

به خودت بیا روانی، دیوونه شدی؟

میفهمی داری چیکار میکنی؟ عامـــر!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۹

 

کف دستش را روی دهانم فشرد و برزخی نگاهم کرد.

از نگاهش خون میبارید و باز هم در جلد همان حیوانی که درونش داشت فرو رفته بود.

 

_ مگه بچه نمیخواستی؟ میخوام بهت بدمش!

یه بچه ی دیگه میکارم تو شکمت که بشه دلیل اینجا موندنت!

 

فریادهایم همه پشت حصار دستانش اسیر شدند و جز یک سری آوای بی معنی، چیزی از دهانم بیرون نمیزد.

 

کمرم از دیوار کنده شد و بلافاصله روی زمین انداخته شدم.

پایی که در هوا معلق مانده بود را تکان دادم تا عامر را عقب برانم که با نشستن روی پایم، تمام حرکاتم را خنثی کرد.

 

نمیتوانست با یک دست تمام کارهایش را انجام دهد که دستش را از روی دهانم برداشت و کلمات حبس شده ام را آزاد کرد.

 

کلمات همچون زندانی هایی که یک سوراخ برای فرار پیدا کرده بودند، برای گریز از هم سبقت میگرفتند و پس و پیش از دهانم پایین می افتادند.

 

_ وای… عامر… خونریزی… غلط کردم… نمیخوام‌… میمونم… بچه نه… غلط کردم… نکن… عامر… توروخدا…

 

دستانم را بی هدف به هر جایی که برخورد میکرد میکوبیدم اما هر چه زور میزدم ذره ای از تنم فاصله نمیگرفت.

 

خودم را به هر دری زدم، التماس کردم، تقلا کردم، قسمش دادم…

اما کور و کر شده بود…

 

_ می… ترسم… عامر… توروخدا… نکن… میمونم اینجا، نمیرم… توروخدا… چیکار میکنی آخه؟

دارم سکته میکنم عامر… توروخدا وایستا…

 

رویم خیمه زد و دستانم را بالای سرم قفل کرد. دستش زیر لباسم رفته و پوست یخ زده ام را لمس کرد.

 

_ از چی میترسی؟ بار اولت که نیست!

 

باز این خرررر دهنشو وا کرد😞🥲

آخه مرددددد…😒😤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mamanarya
Mamanarya
10 ساعت قبل

شت🫤😐

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x