دیگر صدایشان را نشنیدم چرا که رفته بودند. کشان کشان خودم را به خانه رساندم و داشتم سمت اتاقم میرفتم که مادرم از دور سرفه ای کرد تا توجهم را جلب کند.
انگار تهدید پوچ و توخالی ام رویش اثر گذاشته بود و جرات نمیکرد نزدیکم شود!
_ چیکارت داشتن؟
_ باید برم کلانتری.
صدای سیلی ای که به صورتش کوبید بلند و رسا بود. نفسم را با صدا بیرون دادم و وارد اتاقم شدم.
مقابل کمدم ایستادم که حضورش را مقابل در حس کردم.
_ کلانتری برای چی؟ یا امام حسین، میخوای بری؟ بابات بفهمه…
_ اَه…
جیغم حرفش را قطع کرد. بس بود دیگر نگرانی برای فهمیدن بابا…
خسته شدم بس که تمام دلخوشی ها و علاقه هایم را با این جمله که «اگه بابات بفهمه…»، زهرمارم کردند.
خسته شدم از جنگیدن برای کوچکترین و بدیهی ترین حقوقم…
سر دانشگاه رفتن جنگ، سر ازدواج با فرد مورد علاقه ام جنگ، سر خندیدن جنگ، سر زندگی کردن جنگ…
چرا؟ فقط چون دختر بودم و همه خودشان را صاحبم میدانستند؟
گِل بگیرند در این مغزهای زنگ زده را…
_ بابات بفهمه بابات بفهمه بابات بفهمه…
خسته نشدی مامان؟
بفهمه به درک، بلایی بدتر از این قراره سرم بیاره؟ به درک…
من دیگه بریدم مامان، بذار بفهمه، بذار هر کاری دلش میخواد بکنه…
فقط دیگه این حرفو پیش من نزن، خودم میدونم اگه بفهمه چی میشه… تو دیگه نشو سوهان روحم…
پیشانی داغ کرده ام را به در کمد چسباندم و پر از افسوس و حسرت نالیدم:
_ شما فقط یه برده ی بله چشم گو میخواستین.
خب… خب… یه ربات میخریدین، یه حیوون، یه عروسک…
چرا بچه دار شدین آخه؟ چون بی دردسر یه برده نصیبتون میشد؟ چون کسی بابت بلاهایی که سر بچتون میارین بازخواستتون نمیکنه؟
بسه مامان، ولم کن… برو بیرون… بسه…
«غرق جنون»
#پارت_۳۳۰
بدون حتی نیم نگاهی به صورتم، برای رفتن آماده شدم.
ظرفیت غم و غصه ام تکمیل بود.
اینکه ببینم کدام سمت تنم زخم یا کبود شده دردی از من دوا نمیکرد.
غصه ی بیشتر فقط تاب و توانم را تحلیل میبرد و من برای به جنون رساندن پدرم انرژیم را لازم داشتم.
با چند اسکناس از پولهایی که ته کمدم به عنوان پس انداز جا خوش کرده بودند، تاکسی ای گرفتم.
ماه ها پیش داشتم برای تولد عماد پس انداز میکردم و چه تناقض عجیبی که حالا آن پولها در راه رفتن پیش عماد خرج میشد.
در کلانتری سر و وضعم را که دیدند، معطلم نکردند.
تمام مراحل به سرعت انجام شد و بعد از امضا زدن زیر برگه ها با تمام سرعت از آنجا دور شدم تا یک درصد هم برخوردی با عامر نداشته باشم.
حین خروج از کلانتری تمنا را دیدم اما او چنان دستپاچه بود که از کنارم گذشت و متوجهم نشد.
شاید هم درب و داغان تر از آن بودم که مرا بشناسد.
در طول مسیر بازگشت به خانه، پیدا کردن ارتباط تمنا و عامر مثل خوره به جانم افتاده بود.
مشخص بود به خاطر عامر کارش به آنجا افتاده و نمیتوانستم درک کنم که این دو اصلا چه ربطی به هم داشتند.
هر چه بیشتر فکر کردم، کمتر به نتیجه رسیدم.
لعنت به هر دویشان…
به موقع به خانه رسیدم. پدرم نیامده بود و مادرم بابت اینکه «بابا نفهمید!»، در پوست خود نمی گنجید.
چند ساعتی میشد که صامت و بی حرکت روی تخت دراز کشیده بودم.
ذهنم خالی بود و صدای پدر و مادرم که داشتند بی توجه به دختری که چند ساعت از او بی خبر بودند، به زندگی عادیشان میرسیدند، تمرکزم را بر هم زده بود.
نمیتوانستم برای خلاصی از این شرایط ذهنم را جمع و جور کنم.
عجیب بود که پدرم سراغم نیامد و همه چیز وقتی عجیب تر شد که صدای زنگ خانه بلند شد!
معمولا مهمان به خانه مان نمی آمد، کسی را نداشتیم…
ناخواسته گوش تیز کردم و صداهایی که شنیدم، قلبم را از تپش انداخت…
صدای چی بود؟ شایدم صدای کییییی؟!
بای بای🙃🤚
بریم که بذارمتون تو خماری🤝😈😎
«غرق جنون»
#پارت_۳۳۱
«عامر»
کمی پشت در معطل شدم. میدانستم در خانه هستند، حتی نگاه هایشان را از پشت آیفون حس میکردم.
حتما از دیدنم در این حال و روز تعجب کرده بودند.
چند لحظه به دوربین کوچک داخل زنگ زل زدم و وقتی جواب گرفتنم طولانی شد، دستم را برای زنگ زدن دوباره بالا بردم.
دستم به دکمه نرسیده، در باز شد و با نیم نگاه حرصی ای که مخاطبش اصلان بود، بالاخره وارد راهرو شدم.
پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و اصلان را دیدم که با سینه ای جلو داده و نگاهی شاکی انتظارم را میکشید.
_ کم آبرومونو بردی تو این محل؟ بچه ی داداشتم که الحمدالله سَقَط شد، بهونه ی دیگه ای داری راه به راه میای دم این خونه؟
وسایل داخل دستم را به یک دستم منتقل کردم و با دست آزادم یقه اش را چسبیدم.
_ خفه شو بیشرف حروم زاده!
از صبح که باوان را دیده بودم برای رسیدن این لحظه بی تاب بودم.
خشم و عصیان زور بازویم را چند برابر کرده بود. گیج و وحشت زده بود که با یک هول محکم داخل خانه پرتش کردم.
_ بیشرف دست رو ضعیف تر از خودت بلند میکنی، اسم خودتم گذاشتی مرد؟!
اگه مردی بیا منو بزن، بیا ببینم چی تو چنته داری مرتیکه!
سعی کردم ذهن لعنتی ام را که مدام به روزهای گذشته پل میزد و خاطرات تلخ کتک ها و آزارهایی که خودم به باوان رسانده بودم را برایم مرور میکرد، خاموش کنم.
عذاب وجدان میتوانست زمینم بزند و امشب باید مثل کوه ثابت و محکم سر جایم، سر حرفم و سر تمام خواسته هایم میماندم.
چند لحظه ای طول کشید تا میان جیغ و فریاد همسرش، خودش را پیدا کند.
با فحش و ناسزا سمتم حمله ور شد که مشت من زودتر چانه اش را لمس کرد.
ناله اش از درد بلند شد و خواستم مشت بعدی را بزنم که همان لحظه صدای مبهوت و لرزان باوان گوشم را قلقلک داد.
_ اینجا… چیکار میکنی؟
دسته گل و جعبه ی شیرینی را مقابل اصلان گرفتم و با نگاهی تیز و زهرآلود، خیره در چشمان باوان غریدم:
_ اومدم دخترتونو خواستگاری کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 132
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب خواستگاری گربه رو دم حجله کشت بامشت رفت خواستگاری حالا گل و شیرینی چی مگه این وسط😂
جونم به این خواستگار🤣🤣🤣