رمان غرق جنون پارت 95 - رمان دونی

 

 

 

 

نمیفهمیدم از چه چیز سخن میگفت. عده، باطل، حرام…

تمام این کلمات در ذهنم رنگ باخته و معنی خود را از دست داده بودند.

 

هاج و واج نگاهش میکردم که پدرش با دیوانگی سر آن زن مفلوک و بیچاره فریاد زد.

 

_ چی داری میگی زن؟ کی گفته میخوام دخترمو بدم به این یارو که رساله وا کردی ریختی این وسط؟

 

دستانش را به طرفین باز کرده و درمانده چرخی دور خود زد.

یکی از دستانش را به کمرش زده و دیگری را روی سرش گذاشت.

 

_ میبینی چه داستانی درست کردی برامون؟

بیا برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه، دور و بر این خونه ام نپلک که من دختر به تو یکی نمیدم.

 

عقبکی رفته و روی یکی از مبلها نشست. نفس هایش نامنظم شده بود و غر زنان زانویش را می مالید.

 

_ تو خونه ی خودم بهم امر و نهی میکنن، واسه دخترم میبرن و میدوزن، انگار من اینجا چغندرم!

 

فعلا خطری از سمت او باوان را تهدید نمیکرد. او هم با تمام اولدورم بولدورم هایش در کار خود عاجز مانده بود.

 

گلویی صاف کردم و سر سمت مادر باوان چرخاندم.

 

_ یعنی چی؟ نمیفهمم.

 

بینوا نگاه ترسیده ای به همسرش انداخت و انگار منتظر اجازه از سمت او بود تا صحبت کند.

 

اما سر پایین افتاده ی اصلان و حواسِ پرتش مانع دیده شدن آن زن میشد و با استرس داشت دستانش را به لبه ی چادرش میفشرد.

 

پا روی زمین کوبیدم و لحنم کوبنده تر از قبل شد.

 

_ با شمام، حرفی که زدین یعنی چی؟

 

کمی من و من کرد و وقتی دیگر نگاه پرسشگر و منتظرم را تاب نیاورد، به آرامی و با زاری گفت:

 

_ زن حامله اگه شوهرش بمیره، تا چهار ماه و ده روز عده روشه. یعنی… نمیتونه ازدواج کنه پسرم‌…

 

تمام معادلاتم به هم ریخته بود. هر چه رشته کردم پنبه شد و من فقط یک چیز را میدانستم.

محال بود اجازه دهم باوان یک ثانیه ی دیگر، تنها در این خانه بماند‌.

 

بدون فکر و بی منطق، کنترل ذهنم را به احساساتم سپردم.

 

_ این چیزا برام مهم نیست، فرقی ام به حال من نداره.

باوانو میبرم خونه ی خودم، فکر کنین هنوز حاملست.

عده و هر کوفت و زهرمار دیگش که تموم شد، عقدش میکنم.

امشب اگه آسمونم به زمین بیاد، من نمیذارم باوان دیگه تو این خونه بمونه… خلاص!

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۳۶

 

فریاد خشمگین پدرش همزمان شد با صدای ممتد زنگ و سرهایی که سمت مانیتور آیفون چرخید.

 

اصلان بدون اینکه شخص پشت در را ببیند، با مشت گره کرده سمت من حرکت کرد.

 

_ کی پشت دره؟ کیو خبر کردی؟ قشون کشی کردی؟ گمشو بیرون کثافت، هر خری ام که دنبال خودت کشوندی تا اینجا رو با خودت ببر.

از تو و داداشت به اندازه ی کافی کشیدم، پاتو از زندگی من و دخترم بکش بیرون.

همون یه باری که خبط کردم و دخترمو دادم دست داداشت برای هفت پشتمون بس بود.

تهش شد یه شکم بالا اومده و آبرویی که ازم رفت.

 

صدای زنگ لحظه ای قطع نمیشد. توی سرم هزاران کارگر پتک میکوبیدند انگار.

 

چشم بستم و دستی به صورتم کشیدم. صدای هق زدن های ریز باوان هم شده بود قوز بالای قوز.

 

_ حرفمو زدم آقا اصلان، نمیذارم دخترتو به کشتن بدی. با خودم میبرمش.

 

دستانش دور یقه ام مشت شدند و همزمان که با تمام توانش مرا سمت در میکشید، فریادش را سر باوان خالی کرد.

 

_ مگه نگفتم گمشو تو اتاقت؟ ببین چه بساطی برام درست کردی، کاش همراه شوهرت میمردی.

بچه نیستی که، بلایی بلا… خیر نبینی که زندگیمو سیاه کردی…

 

صدای زنگ قطع شده بود. کارگران درون مغزم دست از کار کشیده بودند.

 

دست روی دستش گذاشتم و تمام تلاشم را کردم تا انگشتانش را نشکانم!

 

_ نمیتونی بیرونم کنی، من بدون باوان نمیرم… رضایت بده باهام بیاد، کارو سخت نکن.

 

_ گوه خوردی پسره ی بی پدر، کی ای تو؟ ها؟

کی ای که منو تهدید میکنی؟ از خونم برو بیرون بعدش هر غلطی دوست داشتی بکن.

 

در برابرش مقاومت نمیکردم که به سادگی مرا تا مقابل در کشاند.

میخواستم در آرامش همه چیز را حل کنم وگرنه که دو برابرش قد و هیکل و زور داشتم.

 

در را که باز کرد تا مرا بیرون کند، دست بالا آمده ی تمنا برای زدن در، به سینه ام خورد!

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۳۷

 

نفس زنان دستش را عقب کشید و چشمان وق زده اش را داخل خانه چرخاند.

گویی باوان را دید که رنگ از رخسارش پرید و وحشت زده نالید:

 

_ دیر رسیدم؟

 

بی توجه به اصلان خودش را از اندک فاصله ی بینمان رد کرد و سمت باوان دوید.

 

با رفتنش نگاهم به دو مردی که پشت سرش ایستاده و نگاه مبهوتشان روی مشت گره کرده ی اصلان دور یقه ام زوم شده بود، افتاد.

 

_ مشکلی پیش اومده؟

 

شل شدن انگشتان اصلان را از دور یقه ام حس کردم و بعد صدای لرزان و ترسیده اش که تته پته کنان جواب سوال مرد را داد‌.

 

_ نه نه حاج آقا… چه مشکلی؟ یه بحث خونوادگی بود.

چیزی شده این وقت شب تشریف آوردین؟ بفرمایین داخل، شرمنده هول شدم… بفرمایین.

 

مرد عمامه اش را کمی روی شانه هایش مرتب کرد و ذکری زیر لب گفت.

 

_ به من گفتن دو تا جوون قراره ازدواج کنن، بیام که خطبه ی عقدشونو جاری کنم!

 

اصلان دندان قروچه ای کرد و برخلاف سفیدی صورتش، نگاهش سرخ و غرق خون بود.

 

_ اشتباه به عرضتون رسوندن حاج آقا، تو این خونه همچین خبری نیست.

 

زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. بدون دانستن ماجرای عده نقشه ای هول هولکی کشیده بودم و حالا که همه چیز خراب شده بود حرفی برای گفتن نداشتم.

 

تنها راهی که روبه رویم بود و با تمام سختی هایش باید پا درونش میگذاشتم، اجبار و تهدید بود.

 

تمنا سمتمان دوید و دو شناسنامه ای که درون دستش بود را مقابل عاقد گرفت.

 

_ دروغ میگه حاج آقا، دوستم میخواد با این آقا ازدواج کنه. یه بارم ازدواج کرده پس نیازی به اجازه ی پدر نداره، مگه نه؟

توروخدا زودتر عقدشون کنین، بیاین ببینینش…

 

_ تمنا خانم…

 

با آه بلندی که کشیدم تمنا سکوت کرده و سوالی نگاهم کرد. سر پایین انداختم و با بیچارگی پچ زدم:

 

_ نمیتونیم عقد کنیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
57 دقیقه قبل

سلام ممنون از شما که‌منظم پارت میزارید ❣️❣️

===
===
1 ساعت قبل

اولا که عده زن حامله تا وقتی هست که بچش دنیا بیاد تو این داستان کامل غلط گفتن مسئلشو
دوما عمامه رو روی سر میذارن چجوری عمامه رو روی شونهاش مرتب کرد؟در این حدم نیست اطلاعاتتون یعنی؟؟نکنه منظورت عبا بود

بانو
بانو
3 ساعت قبل

الان حاج آقا معمای این عده رو حل میکنه عقدشون میکنه تمام😎

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x