نیازی نبود مستقیم در چشمانش زل بزنم تا ناامیدی چیره گشته بر نگاهش را ببینم.
همان نفسی که حبس شد خودش گویای همه چیز بود.
چند ثانیه هیچ صدایی از هیچکس درنیامد و خود تمنا بود که سکوت رعب آور خانه را شکست.
اما همزمان با شکستن سکوت، داشت من را هم زیر دست و پایش له میکرد.
منی که خودم خرابه ای بیش نبودم…
_ یعنی چی؟ چرا نمیتونین؟ زدی زیر حرفت؟
خودت گفتی کمکت کنم، یادت رفت؟
الان میگی نمیتونی؟ باوان کیو داره؟ مگه نگفتی فقط تو رو داره؟ مگه نگفتی باید کمکش کنیم؟
قیافشو دیدی ترس برت داشت؟ حوصله ی دردسر نداری؟
چرا نمیتونی؟ مرد باش لعنتی، پای حرفت وایستا…
مردی که کنار عاقد ایستاده بود نوچ آرامی کرده و با آرامش صدایش سعی داشت تمنا را هم آرام کند.
_ دخترم صداتو بیار پایین، آروم باش عزیزم.
تو هر کاری از دستت برمیومد برای دوستت انجام دادی، فکر نمیکنم از اینجا به بعدش به ما مربوط بشه بابا…
نمیتونی کسی رو مجبور به انجام کاری کنی، به نظرم بهتره دیگه بریم.
پدرش بود…
دو دختر در این خانه بودند و دو پدر، اما حتی ذره ای هم شبیه هم نبودند…
یکی برای اینکه دخترش را به خواسته اش برساند، همراهش شده و تا منزل شخصی غریبه آمده و دیگری…
بمیرم برای دل باوانم که حتما این لحن محبت آمیز و عشق پدری را شنیده و در قلب کوچکش آجرهای حسرت را روی هم می چینند.
نگاهم بی اراده سمت باوان کشیده شد و از دیدن جسم مچاله شده ی کف زمین، قلبم آتش گرفت.
دخترکم سنی نداشت که بار تمام این دردها را به دوش بکشد و لعنت به من که خودم هم یکی از دردهایش شدم…
تمنا که دلش با باوان بود، دستپاچه نگاهی به باوان که حالا روی زمین نشسته و ماتم گرفته بود، انداخت و سمت پدرش دوید.
دستان پدرش را چنگ زده و با درماندگی و التماس میخواست که باز هم همراهی اش کند.
_ آ قربون آدم چیزفهم، این جوونا که حرف حساب تو کتشون نمیره، من و شما باید عاقل باشیم!
«غرق جنون»
#پارت_۳۳۹
بلند شدن صدای اصلان، حکم قطرات نفت داشت روی آتش جان تمنا.
باوان را که در آن شرایط دید، دیگر آرام و قرار نداشت.
با خشم و عصبانیت مرا مخاطب قرار داده و دست روی سرش گذاشت.
_ توروخدا عامر، میخوای بذاری تو این خونه بمونه؟
خودتم میدونی بعدِ امشب قراره چی بشه، الان کاری نکنی دیگه تمومه… ای خدا…
میدانستم و با تمام این ها کاری از دستم برنمی آمد.
میدانستم با این بلبشویی که به راه افتاد، باوان روشنی صبح فردا را نمیدید و باز هم کاری از دستم برنمی آمد.
فشاری که رویم بود ذهنم را فعال کرده و یک لحظه با خود گفتم که شاید حرفهای مادرش هم درست نباشد.
نباید بر پایه ی یک حرف مزخرف و بی سند و مدرک، روی زندگی باوان قمار میکردم.
نگاه خسته و دردمندم را روی تمام افراد حاضر چرخاندم و به عاقد که رسیدم، مکث کردم.
آب دهانم را پر سر و صدا پایین فرستادم و دم عمیقی از هوا گرفتم.
از شدت استیصال و اضطراب نفهمیدم کلمات را چطور پشت هم چیدم.
_ حاج آقا، عده ی زنی که همسرش فوت شه چقدره؟
مادر باوان برای دفاع از حرفش دندان قروچه ای کرده و با اطمینان کامل پچ زد:
_ خودم خوندم پسرم، زن حامله ی شوهر مرده عدهش همونیه که گفتم!
بی توجه به او هنوز هم با امیدواری به دهان مرد زل زده بودم.
او که مشخص بود هنوز از جو متشنج مقابلش مبهوت است، چند باری پلک زده و بعد از صاف کردن گلویش، با کمی گیجی گفت:
_ اگه باردار باشن، مشروط بر اینکه فاصله ی بین فوت همسر و وضع حمل از چهار ماه و ده روز بیشتر باشه، با وضع حمل عده تموم میشه. در صورتی که این فاصله کمتر باشه…
وضع حمل؟!
باوان که دیگر وضع حملی نداشت…
چشمانم درشت شده و طوری خودم را مقابلش رساندم که حرفش قطع شد و نفس بریده و با صدایی بلند تقریبا فریاد زدم:
_ بچش سقط شده حاج آقا، دیگه زایمانی در کار نیست… الان چطوری میشه؟
فریاد ناباور تمنا که تازه موضوع سقط را فهمیده بود، برایم مهم نبود چرا که غرق شیرینیِ جمله ی عاقد بودم!
_ در صورت سقط، عده تموم میشه!
خب دیگه ضد حال بستونه😂❤️
بچه ها من برای نوشتن هر موضوعی قبلش حتما تحقیق میکنم که اشتباهی پیش نیاد.
قانون سقط و عده رو هم تحقیق کرده بودم و اگه تو چند پارت قبلی مادر باوان اون حرفو زد، صرفا یه شوخی با بچه های وی آی پی بود نه اینکه هرچیزی رو روی هوا بنویسم😘
چون یه عده لطف داشتن و گفتن که نویسنده بی سواده گفتم یه توضیح کوچیک بدم❤️
«غرق جنون»
#پارت_۳۴۰
به یکباره همهمه ای در خانه برپا شد. هر کس چیزی میگفت و فقط من بودم که در سکوت داشتم از عملی شدن نقشه ام ذوق میکردم.
در حالی که حاج آقا با پدر تمنا بحث میکرد و میخواست از شرایط عجیب و غریب خانه مطلع شود، سنگینی نگاه کینه توزانه ی اصلان را روی خودم حس کردم.
با طمانینه سمتش چرخیدم و از آنجایی که قدم بلندتر از او بود، کمی خم شدم تا دهانم کنار گوشش قرار بگیرد.
_ دیدی که، هیچ مشکلی برای ازدواجمون نیست آقا اصلان!
یا همین الان خودت رضایت میدی و دخترت به عقد من درمیاد، یا دستشو میگیرم و بدون عقد و محرمیت میبرمش خونم!
واسه من که این چیزا مهم نیست، ولی واسه تو مهمه نه؟!
میخوای این لکه ی ننگو پاک کنی؟
من میبرمش و دیگه هیچوقت ما رو نمیبینی اما…
سرم را عقب کشیدم و با لبخندی یک وری ادامه دادم:
_ اینکه چطور از در این خونه بریم بیرون بستگی به خودت داره.
کتمان نمیکنم، روی ابرها بودم و هیجان در تمام رگ هایم به غلیان درآمده بود.
وقتی به این موضوع فکر میکردم که بعد از امشب باوان به عنوان همسرم قرار است به آن خانه بازگردد، لبخند از روی لبم پاک نمیشد.
نگاهم را با مکث از چشمان سرخ اصلان گرفتم تا جدیتم را نشانش دهم.
باید میفهمید روی حرفم هستم.
کلافه دستی به صورتش کشید. موهایش را لمس کرده و این پا و آن پا کرد.
نگاه پریشانی به باوان و بعد هم همسرش انداخت و باز هم به من زل زد.
دستانش را در هم قفل کرده و نیم چرخی زد. او آشفته بود و من در آرام ترین حالت ممکن بودم چرا که فهمیده بودم برای داشتن باوان هیچ مانعی مقابلم نیست.
نگاهم سمت دو دختری که وسط خانه در آغوش هم خزیده بودند چرخید و از یادآوری مصیبتی که هنوز هم داغ و سنگین بود، فکم قفل شد.
_ حاج آقا بفرمایین داخل بشینین تا بگم بچه ها واسه عقد آماده شن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم عالی شد
ممنونم از پارتگذاری تون
ممنون از پارتگذاری ❤️❤️❤️