_ مهریه رو تعیین کردین؟
سرم پایین بود و فقط صدایشان را میشنیدم. از درون قندیل بسته بودم و از بیرون تنم یکپارچه آتش بود.
به همین سادگی کنار عامر نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگر قرار بود عقدمان کنند.
همان لحظه ای که «فرشته» از میان لبهایش بیرون پرید، به خودم لرزیدم.
برایم شبیه تلنگری بود از سمت خدا…
گمان میکردم میتوانم مانند خودش بی رحم باشم و میخواستم به بدترین شکل ممکن خردش کنم و درست در همان لحظه چشمم به آن چادر افتاد.
خاطره ی پشت آن یک تکه پارچه و بعد هم حرف عامر، اینکه تاریک ترین قسمت های وجودش را دیدم و باز هم کنارش ماندم…
همه و همه برایم حکم نشانه ای را داشتند که میگفتند حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم بی رحم باشم.
نمیتوانستم ببینم عامر هم شبیه من شود.
یک انسان بی انگیزه که هر لحظه اش را برای رسیدن به مرگ تلاش کند.
گفته بود اگر از دستم بدهد بلایی بر سر خودش میاورد و من شک نداشتم که این کار را میکند.
باوان شاید فرشته نبود، اما هرگز راضی به مرگ عامرش نمیشد…
حتی اگر باید برای جلوگیری از این اتفاق، بهای سنگینی می پرداخت.
بهایی به سنگینی ادامه دادن زندگی بیهوده اش…
_ صحبتی راجع بهش نشده حاج آقا، هرطور آقای توکلی صلاح بدونن… بنده مشکلی ندارم.
باز هم بین خودشان بریدند و دوختند و من در سکوت به هزاران موضوع مختلف فکر میکردم.
هزاران موضوعی که پررنگ ترینشان، حنانه بود.
شناسنامه ای که مدتها رویای حک شدن نام حنانه را در خود دیده بود و حالا باوان نصیبش میشد.
حتی نمیدانستم نام این چیزی که کنار هم شروعش میکردیم را میشد زندگی گذاشت یا نه…
همه چیز برایم در سایه ای از ابهام بود، حتی همین نشستنم کنار عامر، حتی همان خطبه ای که خوانده شد و به قسمت آخرش رسید.
_ آیا وکیلم؟!
نسبت به همه چیز تردید داشتم جز یک چیز، عامر را رها نمیکردم تا به یک باوان جدید تبدیل شود.
همین منِ در هم شکسته برای این دنیا کافی بودم…
_ بله…
«غرق جنون»
#پارت_۳۴۹
بی حرف روی تخت نشسته و به یک نقطه زل زده بودم. همه چیز تمام شد و من هنوز در ناباورترین حالت ممکن بودم.
چند ماه پیش اگر میگفتند که روزی به عنوان همسر عامر قرار است در خانه اش زندگی کنم، باور نمیکردم که هیچ… بلکه آن شخص را دیوانه میخواندم!
اما حالا در کمال ناباوری این اتفاق افتاده و به طور رسمی همسر او شده بودم.
نشستن دست تمنا روی شکمم، اوهامم را کنار زده و نگاهم را سمتش کشید.
_ جوجه ی خاله، بمیرم برات خواهری…
چرا زودتر بهم نگفتی؟ چیشد اصلا؟
تنها چیزی که نمیخواستم تا آخر عمرم دوباره مرورش کنم، آن لحظات مرگبار بود.
همان یک باری که آن اتفاق را زندگی کردم، برای کشتن تک تک ثانیه های باقی مانده ی عمرم کافی بود.
تکرارش نمیکردم…
نه حتی برای تمنا و اصلا، هر کس دیگری…
برای عوض کردن بحث سراغ خوره ی بزرگ مغزم رفتم. او و عامر کی وقت کرده بودند تا این حد با هم صمیمی شوند؟!
_ خیلی با عامر اوکی شدی، دوست منی یا اون؟
نباید بهم بگی میخواد چیکار کنه؟
فین فین میکرد اما بلافاصله آن نگاه سرخ و نمدارش را به نگاهی چپکی و طلبکار مبدل کرد.
_ تویی که یه کلمه از گوهایی که میخوری بهم نمیگی حرف از دوستی نزن.
وقتی از زبون اون میشنوم زده به سرت و برگشتی خونتون، معلومه که واسه کمک کردن به توی سگ دوست اون میشم.
نفسم را به آرامی بیرون فوت کردم و سردرگم پچ زدم:
_ این ازدواج… کمک به منه؟
سردرگم بودم چرا که خودم هم جوابش را نمیدانستم…
من آن «بله» را گفتم تا به عامر کمک کنم و از نظر بقیه، او داشت کمکم میکرد.
هر چه، به هر حال که فرقی در نتیجه نداشت…
«غرق جنون»
#پارت_۳۵۰
شنیدن دهان کجی و غرغر زیر لبی تمنا با آن صدای گرفته لبخند محوی روی لبم نشاند.
_ یه جوری طلبکار و شاکیه انگار که من نمیدونم از خداش بود!
والا یادمون نرفته مجبورمون کردی چه نقشا که بازی کنیم!
عمم بود میگفت وای فکر کنم عاشق شدم؟!
آخی بمیرم که زورت کردیم بشینی سر سفره ی عقد، سلیطه ی ادایی!
آرام خندیدم و بی جان ضربه ای به بازویش کوبیدم.
او که نمیدانست آن باوان همراه کودکش زیر خاک بود، دلیلی هم نداشت بداند.
تحمل ترحم های بیشتر را نداشتم.
پس دل به دلش داده و با کشیدن دستی به صورتم گفتم:
_ خب حالا، ببند دهنتو!
دستی زیر بینی اش کشید و هین گویان خودش را به تنم چسباند.
صدایش در عین گرفتگی، هیجان زده شده بود.
_ جون تو این مرتیکه عاشقت شده!
دست خودم نبود که پقی زیر خنده زدم و درد لبم را به جان خریدم.
_ آی… نخندون منو تمن، عاشق!
عامر نمیخواد سر به تن من باشه، عشق چیه بابا…
دندان روی هم سایید و نیشگون آرامی از پهلویم گرفت. ناله ی آرامی کردم که با حرص غرید:
_ حالا میبینی، حس ششم من تو این چیزا قویه.
میبینم روزی رو که بیای بگی تمن حق با تو بود و اونوقته که میرینم بهت!
البته تقصیری ام نداریا، تو که ندیدی چجوری افتاده بود به هول و ولا.
واسه اینکه زودتر بیاد برسه بهت خودشو کشت.
دیده بودم، صبح که مقابل در خانه مان داد و هوار میکرد دیده بودم.
اما… میشد به این صراحت اسم این کارهایش را عشق گذاشت؟
نه، او عاشق حنانه اش بود.
شاید به بودنم عادت کرده بود، شاید دیدن من برایش عماد را تداعی میکرد، شاید فقط یادگاری از روزهای خوبش، از برادرش بودم…
اما عشق؟ نه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا گیر بده هی بگو حنانه حنانه باز بزنتت
زر نزنننن دوست دارررهههههه