گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش تو کیفم.
آذین رو صدا زدم و بهش گفتم میرم یکم استراحت کنم
رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم به اتفاقات این یه ماه فکر کنم .
به ماهان فکر کنم به خانواده ای که از ته قلبم همشون رو دوست دارم هرچند مدت شناختمون کم بود.
کمتر احساس تنهایی میکنم و بیشتر دلتنگ پدر و مادرم.
هوای این روز ها را دوست دارم
مرا به هوای نداشته هایی می برد
که به تمام داشته هایم می ارزند …
دلم برای نصیحت های پدرم تنگ شده . دلم برای نوازش های مادرم تنگ شده .
دلم تنگ شده تا پدرم مثل همیشه که حالم خوب نیست بشینه کنارم و بگه
همه چیز ساده است
زندگی …
عشق …
دوست داشتن …
عادت کردن …
رفتن …
آمدن …
اما چیزی که ساده نیست باور این ساده بودن هاست پس باور کن تا بتونی نفس آسوده ای بکشی.
از چمدان کوچک کنار اتاق عکس هایی که این سال ها تمام همدم های من بودند رو در میارم ، پدرم ، مادرم و ماهان
ماهانی که من تمام نداشته هام رو با اون پر کردم و با گذشتن ازش ضربه بدی خوردم…
“_ عسل
_ هوم
اخمی میکنه و میگه : هوم یعنی چی بگو جانم .
_جانم
_آفرین . میدونی چقدر دوست دارم ؟
میخندم و میگم : اگه نمیدونستم که تا الان زیر خاک خوابیده بودی آقا ماهان .
_ ولی من نمیدونم تو چقدر دوستم داری ؟
_ماهان انقدر بدم میاد حد و مرض در نطر میگیری .خیلی چیزها حد و مرض نداره ، مثل همین عشق ، وقتی یه حدی داشته باشه یعنی ممکنه یه روز اون هم تموم شه . من تو رو بدون هیچ حدی دوست دارم .
_ میگم این چیزایی که میگی از مزایای پدر معلم داشتن و اهل شعره یا خودت ذاتا دیونه ای؟
با خنده اسمشو صدا میزنم و….”
با صدای در از خاطراتم بیرون میام. بفرماییدی زیر لب میگم .
مریم داخل اتاق میشه و میگه : ببخشید ، مزاحم که نشدم؟
لبخند تلخی میزنم و میگم : نه مثل همیشه غرق تو خاطرات گذشته بودم .
_فکر کردن به گذشته چیزی رو عوض نمیکنه فقط حالت رو بدتر میکنه.
_اشتباه میکنی حداقل منو آرومم میکنه . حال که امیدوار کننده نیست .آینده هم که ، سالهاست منتظر اومدن روزهای بهترم ولی نمیدونم چرا هنوز هم دیروز ها بهترند .
نشست کنارمو با ذوق گفت : وای اینا رو نگاه
عکسی رو برداشت و گفت : چقدر شبیه مادرت هستی
_بابام همیشه اینو میگفت.
عکس دیگه ای رو برداشت و گفت : این ماهان چقدر بیشعوره پیش تو میخندیده اخم و تخمش واس من بوده .
_ کم دروغ بگو .ماهان همیشه از رابطه صمیمی و محکمتون برام میگفت
شیطون خندید و گفت : این ماهانم که کل زندگی مارو ریخته رو دایره . راستی دیشب خوش گذشت؟
با یاد آوری دیشب قرمز شدم . صدای خندش بالا رفت و گفت : دختر قیافت خیلی باحال شده مگه چیکار کرده؟
آب دهنمو قورت دادم و خیلی خلاصه براش گفتم .
پکر شد و گفت :خاک تو سر بی عرضه اش کنن فقط همین؟!
حرصی نگاش کردم که گفت : باشه بابا خب زیاد بوده خوبه؟
سری به تاسف تکون دادم و گفتم : پاشو ، خواهر برادر لنگه همید.
با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه : این یعنی قبلا خیلی شورش رو در آورده که قرمز تر شدی.
به طرفش خیز برداشتم که سریع فرار کرد و گفت : زود بیا خانم خجالتی همه اومدن.
از اتاق که بیرون رفت عکسها رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون .
بهار اول متوجه من شد و اخماش رو تو هم کشید. سعی کردم توجهی بهش نکنم و به سمت بقیه رفتم و سلام کردم .
دایی فرهاد با لبخند جوابمو داد و گفت : شنیدم ترکوندی. کارت خیلی عالی بوده فریبرز میگه همه خوششون اومده.
دایی فرید هم به تائيد حرفش میگه : آره خیلی ها مشتاق این بودند که بدونن اون طرح مال کیه . دنبالتا بد جور .
تا خواستم حرفی بزنم ماهان به جام گفت : ولی فعلا این افتخار نصیب من شده .
سامان ابروهاش بالا میپره و میگه : از کی تا حالا ؟
ماهان لیوان چاییش رو بر میداره و میگه : از همون وقتی که به خاطر جنابعالی از کارش اخراج شد.
سرزنش وار نگاش میکنم که بی تفاوت شونه ای بالا میندازه.
سامان با تعجب میگه : واقعا ، من نمیدونستم .
نگاش میکنم و میگم : عیب نداره زیادم بد نشد به قول دایی کلی موقعیت کاری پیدا کردم
دایی فرید : خب پس نمیدونن چی رو از دست دادن . بعدم کی گفته میاد شرکت تو ؟
ماهان نگاشو از من گرفت و رو به دایی گفت : یعنی چی ؟
دایی فرید با خونسردی نشست کنارم و گفت : یعنی اینکه تو شرکت خودمون همین لحظه استخدام شد .
سامان با نیش باز به ماهان میگه : حال کردی ؟
ماهان چشم غره ای به سامان میره و میگه : دایی دیر اقدام کردید من صبح استخدامش کردم .
مریم : نگاه سر این چه دعواییه . به خدا تحفه آنچنانی هم نیستا . مگه نه سینا ؟
سینا که انگار اینجا نبوده گیج میگه : هان ؟
آیلین مشکوک میگه : حالت خوبه ؟ کجایی؟
سینا دستی به صورتش میکشه و میگه : آره خوبم . ببخشید الان میام . بعدم بلند میشه.
ماهان نگاهی بهم میندازه و بی صدا لب میزنه : سوگل
سری تکون میدم که بلند میشه و دنبال سینا میره.
احساس گناه میکنم. با این که میدونم بلاخره میفهمید ، چه از زبان من چه از زبان کسی دیگه….
“ماهان”
سخت ترین لحظه اونه که
به هق هق افتاده باشی و
مراقب باشی صدای هق هقتو کسی نشنوه…
سخت ترین لحظه اونه که
با خوندن و نوشتن هر متن عاشقانه ای اشکات بریزه و
بپرسی واقعا چرا ؟
سخت ترین لحظه اونه که حس کنی
بدجور باختی ..خیلی بد…
سخت ترین لحظه ..
نداشتنِ اونه .. توو اوجِ بی باوری
تک تک این لحظه ها رو تجربه کردم . خیلی سخته وقتی که تمام باورهات خراب شه و جلو چشمات خاکستر شه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها من سکته کردم مردم دیمو از قادر بگیرین که اینقد منو حرص میددددده😡😭
چررررا
حالا بخوام کامنت بزارم باید هی اسمارو بخونم ببینم اصلا میشنایم یا نه 😭😭
ببخشید شما؟!
یعنیااااا به امام حسین الان سر خودمو میکوبم تو دیوار 😭😭
این پروفایل ها چیشد 😭🤦♀️
چرا من هر چی ورود میزنم نمیشه 😭😭
چون ثبت نامو لغو کرده!
الناز اولین کسی که ثبت نام کردو پروف گذاشت من بودما🤭🤭🤗
فاطمه اینی که گفتم مال اون اول اول تقریبا پارت های اول استاد خلافکار بود . اگه خوب یادم باشه استاد سجاد و یاسی اولین اسمای آشنا بودن. آیلینم یه کامنت گذاشته بود راجب رمانه گفته بود که البته یادم نیست😅البته اون موقع ها فاطمه چند تا بود….
اولین کسی که تو سایت ثبت نام کرد ستایش بود ۹ ماه پیش…
فقط من خوندمممممم
هییییییی
منم خوندم
منم لذت بردم از اینکه خوندید!
میگم آیلین واس منه یا سایت تغییر کرده؟
سایت عوض شده،
ادمین پروفایلو برداشته
اه چرا ؟ من از رو پروفایلا شناسایی میکردم 😅
خخخ
منم فاطمه ها زیادن!
آیلین تلم قطع بود امروز واس همین نتونستم بیام! فردا اوفتاده وصل شه میام
فاطمه هه که اره ماشالا . ادمین درستش نمیکنه؟ یاد اون روزای اولی که استاد خلافکار تازه شروع شده بود افتادم ! البته اینم یادمه اولین کسی که کامنت گذاشت و پروف داشت تا بودی (قربون حافظم برم که هیچی یادش نمیره غیر از امتحان های مدرسه به طور عجیبی نصف خوانده هام پاک میشه سر امتحان😂😂 )
اهاوو
باشد!