رمان گلادیاتور پارت 321 - رمان دونی

 

 

 

 

گندم خواست لباسش را از میان پنجه های یزدان آزاد کند تا خودش را بپوشاند که یزدان نگاه جدی و توبیخ گرایانه اش را تا چشمان او بالا کشید که گندم بالاجبار دستش را عقب کشید و نگاهش را به پهلوی پانسمان شده اش داد .

 

 

 

ـ چیزی ندیدم .

 

 

 

ـ لباست و همینجوری بالا نگه دار . پایین ننداز .

 

 

 

و بدون آنکه نگاه سمت چشمان ترسیده او بالا بکشد ، پنجه هایش به سمت لبه باند رفت .

 

 

 

ـ می خوای چی کار کنی ؟

 

 

 

ـ باید خودم چک کنم .

 

 

 

باند را از دور شکمش باز کرد و آرام گاز روی زخم را برداشت که گندم ترسیده ، ابرو درهم کشید و گوشه لبش را گزید .

 

 

 

یزدان با دیدن پهلوی خونی او ، فوشی زیر لب به خودش داد که به گوش گندم هم رسید .

 

 

 

با گوشه گاز ، اندکی سطح جراحت و زخم را چک کرد که چهره گندم از درد در هم فرو رفت و بی اختیار ، انگار که بخواهد روی سر او خیمه بزند ، به سمت او خم شد و با یک دست شانه سمت چپ او را گرفت و فشرد .

 

 

 

ـ آی …….. آروم یزدان درد دارم . تروخدا بهش دست نزن .

 

#gladiator

#part1004

 

 

 

 

یزدان بدون آنکه نگاه به سمت چشمان او بالا بکشد ، جوابش را داد :

 

 

 

ـ باید چک کنم ببینم سطح جراحتت تا چه اندازه است .

 

 

 

و کمی زخم را با همان گاز درون دستش آرام فشرد که صدای ناله گندم بار دیگر بلند شد و فرو رفتن پنجه های ظریف و دخترانه او از سر درد به درون شانه اش را حس کرد .

 

 

 

ـ خدا رو شکر تیر داخل بدنت نرفته ، اما پوستت و شکافته که این هم فقط با بخیه درست میشه .

 

 

 

نگاه گندم هنوز به پهلوی خونی و آش و لاش شده اش بود که یزدان از مقابل او بلند شد و به سمت بیسیمش رفت و ادامه داد :

 

 

 

ـ به جلال میگم برات دکتر خبر کنه …………. این مدلی نمیشه تو جاده افتاد .

 

 

 

و بیسیمش را برداشت و شاسی کنارش را فشرد :

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

ـ بله قربان ؟

 

 

 

ـ پزشک می خوام ………… حتماً هم زن باشه . پزشک پیدا نکردی ، پرستار هم بود موردی نداره . فقط سریع می خوام .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

#gladiator

#part1005

 

 

 

 

بیسیم را روی کاناپه انداخت و ملافه ای کوچک از داخل کوله اش بیرون کشید و در حالی که روی زمین پهنش می کرد ، گفت :

 

 

 

ـ کوچیکه ، اما می تونی روش دراز بکشی . تا دکتر بیاد پهلوت و بخبه بزنه . تمیزه ، رو اون دشک دیگه نمیشه خوابید .

 

 

 

گندم آب دهانش را قورت داد . در تمام طول عمرش هیچ وقت نشده بود تا کارش به بخیه و اینجور دوخت و دوز ها بی افتد و حالا ………….. این قضیه موجب نگرانی و اضطرابش شده بود .

 

 

 

بی حرف همانطور لباس بالا گرفته ، به سمت ملافه رفت و رویش دراز کشید و یزدان هم کنارش دو زانو نشست و به پهلویش خیره شد .

 

 

 

ـ یاد دیوونه کاری دیشبت که می افتم ، دلم می خواد سرم و بکوبونم تو دیوار ………… اگه تیر یک ذره اون طرف تر خورده بود ، دل و رودت و یکی کرده بود ………….. خدا به توی دیوانه نه ، به من رحم کرد .

 

 

 

ـ میگم ………… درد داره ؟؟؟

 

 

 

یزدان نگاهش را تا چشمان او بالا کشید ………….. هنوز هم چشمانش سیاه بود و ظلمانی ………… هنوز هم ابروانش درهم بود و گره خورده .

 

 

 

ـ چی درد داره ؟

 

 

 

ـ بخیه زدن .

 

 

 

ـ نه بیشتر از دردی که تمام دیشب کشیدی و صداتم در نیومد .

 

 

 

#gladiator

#part1006

 

 

 

چند دقیقه ای را سپری کرده بودند که صدای جلال از پشت بیسیم درون پذیرایی بسیار کوچک خانه پیچید .

 

 

 

ـ یزدان خان .

 

 

 

یزدان به سرعت بیسیم را برداشت و مقابل دهانش گرفت :

 

 

 

ـ بله ؟ چی شد ؟ پیدا کردی ؟

 

 

 

ـ یزدان خان . پزشک خانم پیدا نکردم . پیدا کردن یه پزشک زن معتمد سخته ………… یدونه بود که اونم میگن فعلاً میرجاوه نیست و شب برمی گرده . فعلاً فقط یدونه پرستار مرد تونستم پیدا کنم .

 

 

 

یزدان پف کلافه ای کشید که از آن طرف به گوش جلال رسید ………….. نمی خواست یک مرد بالا سر گندم بنشیند ……….. اما انگار فعلاً چاره دیگری جز قبول کردن نداشت .

 

 

 

ـ باشه به همون بگو بیاد ……….. فقط سریع جلال .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

کلافه و عصبی بیسیم را باز روی کاناپه انداخت و نگاهش را به سمت گندمی که روی زمین با لباس بالا زده دراز کشیده بود ، کشید .

 

 

 

چیزی از سینه هایش نمایان نبود و اما لباس تا لب به لبِ لبه پایینی لباس زیر در تنش ، بالا رفته بود و این باعث شده بود مقدار بسیار زیادی از شکم و پهلوانش بیرون بی افتد و نمایان شود ……….. چیزی که یزدان را اذیت می کرد .

 

 

 

اصلاً همین امر باعث شده بود تا به جلال اصرار کند تا به دنبال پزشک زن بگردد ………. که آن هم پیدا نشد .

 

#gladiator

#part1007

 

 

 

 

کنارش زانو زد و لباسش را اندکی پایین تر کشید .

 

 

 

زخمش آنقدر وسیع نبود که تا این حد احتیاج به بالا رفتن لباسش داشته باشد .

 

 

 

پرستار آمده بود و گندم همانطور دراز کشیده ، به مرد جوانی که لباس محلی به تن ، به همراه کیف بزرگ مشکی رنگ کنارش نشسته بود و خم شده با نگاهی دقیق زخمش را چک می نمود ، نگاه انداخت و ثانیه ای بعد چشمان مضطربش را به سمت یزدانی کشید که او هم آن طرفش ، دقیقاً رو به روی مرد نشسته بود و با نگاهی جدی حرکات مرد را دنبال می کرد .

 

 

 

نگاه یزدان به گونه ای بر روی مرد نشسته بود که انگار منتظر بود تا کوچک ترین خطایی از او ببیند تا بدون اتلاف وقت ، تنها با یک حرکت تیری حرامش کند .

 

 

 

ـ این شکاف ، زخم گلوله است ؟ درسته ؟

 

 

 

یزدان تنها به سر تکان دادنی اکتفا کرد و مرد نگاه کوتاهی به سمت او بالا کشید و ثانیه ای بعد کمر صاف نمود و نگاهش را به سمت گندم تغییر جهت داد .

 

 

 

ـ می تونی لباست و در بیاری ؟ باید بخیه بزنم .

 

 

 

یزدان نگاه جدی اش را روی مرد انداخته بود و حتی برای ثانیه ای بلند نمی کرد .

 

 

 

ـ احتیاجی به در آوردن لباسش نیست ، همین مدلی بخیت و بزن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه نفر
یه نفر
3 روز قبل

تورو خدا زود زود پارت بذار من واقعا این رمان و دوست دارم😍

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

چن وقت آووکادو رو هم میذاشتین چی شد باز

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x