گندم خواست لباسش را از میان پنجه های یزدان آزاد کند تا خودش را بپوشاند که یزدان نگاه جدی و توبیخ گرایانه اش را تا چشمان او بالا کشید که گندم بالاجبار دستش را عقب کشید و نگاهش را به پهلوی پانسمان شده اش داد .
ـ چیزی ندیدم .
ـ لباست و همینجوری بالا نگه دار . پایین ننداز .
و بدون آنکه نگاه سمت چشمان ترسیده او بالا بکشد ، پنجه هایش به سمت لبه باند رفت .
ـ می خوای چی کار کنی ؟
ـ باید خودم چک کنم .
باند را از دور شکمش باز کرد و آرام گاز روی زخم را برداشت که گندم ترسیده ، ابرو درهم کشید و گوشه لبش را گزید .
یزدان با دیدن پهلوی خونی او ، فوشی زیر لب به خودش داد که به گوش گندم هم رسید .
با گوشه گاز ، اندکی سطح جراحت و زخم را چک کرد که چهره گندم از درد در هم فرو رفت و بی اختیار ، انگار که بخواهد روی سر او خیمه بزند ، به سمت او خم شد و با یک دست شانه سمت چپ او را گرفت و فشرد .
ـ آی …….. آروم یزدان درد دارم . تروخدا بهش دست نزن .
#gladiator
#part1004
یزدان بدون آنکه نگاه به سمت چشمان او بالا بکشد ، جوابش را داد :
ـ باید چک کنم ببینم سطح جراحتت تا چه اندازه است .
و کمی زخم را با همان گاز درون دستش آرام فشرد که صدای ناله گندم بار دیگر بلند شد و فرو رفتن پنجه های ظریف و دخترانه او از سر درد به درون شانه اش را حس کرد .
ـ خدا رو شکر تیر داخل بدنت نرفته ، اما پوستت و شکافته که این هم فقط با بخیه درست میشه .
نگاه گندم هنوز به پهلوی خونی و آش و لاش شده اش بود که یزدان از مقابل او بلند شد و به سمت بیسیمش رفت و ادامه داد :
ـ به جلال میگم برات دکتر خبر کنه …………. این مدلی نمیشه تو جاده افتاد .
و بیسیمش را برداشت و شاسی کنارش را فشرد :
ـ جلال .
ـ بله قربان ؟
ـ پزشک می خوام ………… حتماً هم زن باشه . پزشک پیدا نکردی ، پرستار هم بود موردی نداره . فقط سریع می خوام .
ـ بله قربان .
#gladiator
#part1005
بیسیم را روی کاناپه انداخت و ملافه ای کوچک از داخل کوله اش بیرون کشید و در حالی که روی زمین پهنش می کرد ، گفت :
ـ کوچیکه ، اما می تونی روش دراز بکشی . تا دکتر بیاد پهلوت و بخبه بزنه . تمیزه ، رو اون دشک دیگه نمیشه خوابید .
گندم آب دهانش را قورت داد . در تمام طول عمرش هیچ وقت نشده بود تا کارش به بخیه و اینجور دوخت و دوز ها بی افتد و حالا ………….. این قضیه موجب نگرانی و اضطرابش شده بود .
بی حرف همانطور لباس بالا گرفته ، به سمت ملافه رفت و رویش دراز کشید و یزدان هم کنارش دو زانو نشست و به پهلویش خیره شد .
ـ یاد دیوونه کاری دیشبت که می افتم ، دلم می خواد سرم و بکوبونم تو دیوار ………… اگه تیر یک ذره اون طرف تر خورده بود ، دل و رودت و یکی کرده بود ………….. خدا به توی دیوانه نه ، به من رحم کرد .
ـ میگم ………… درد داره ؟؟؟
یزدان نگاهش را تا چشمان او بالا کشید ………….. هنوز هم چشمانش سیاه بود و ظلمانی ………… هنوز هم ابروانش درهم بود و گره خورده .
ـ چی درد داره ؟
ـ بخیه زدن .
ـ نه بیشتر از دردی که تمام دیشب کشیدی و صداتم در نیومد .
#gladiator
#part1006
چند دقیقه ای را سپری کرده بودند که صدای جلال از پشت بیسیم درون پذیرایی بسیار کوچک خانه پیچید .
ـ یزدان خان .
یزدان به سرعت بیسیم را برداشت و مقابل دهانش گرفت :
ـ بله ؟ چی شد ؟ پیدا کردی ؟
ـ یزدان خان . پزشک خانم پیدا نکردم . پیدا کردن یه پزشک زن معتمد سخته ………… یدونه بود که اونم میگن فعلاً میرجاوه نیست و شب برمی گرده . فعلاً فقط یدونه پرستار مرد تونستم پیدا کنم .
یزدان پف کلافه ای کشید که از آن طرف به گوش جلال رسید ………….. نمی خواست یک مرد بالا سر گندم بنشیند ……….. اما انگار فعلاً چاره دیگری جز قبول کردن نداشت .
ـ باشه به همون بگو بیاد ……….. فقط سریع جلال .
ـ چشم قربان .
کلافه و عصبی بیسیم را باز روی کاناپه انداخت و نگاهش را به سمت گندمی که روی زمین با لباس بالا زده دراز کشیده بود ، کشید .
چیزی از سینه هایش نمایان نبود و اما لباس تا لب به لبِ لبه پایینی لباس زیر در تنش ، بالا رفته بود و این باعث شده بود مقدار بسیار زیادی از شکم و پهلوانش بیرون بی افتد و نمایان شود ……….. چیزی که یزدان را اذیت می کرد .
اصلاً همین امر باعث شده بود تا به جلال اصرار کند تا به دنبال پزشک زن بگردد ………. که آن هم پیدا نشد .
#gladiator
#part1007
کنارش زانو زد و لباسش را اندکی پایین تر کشید .
زخمش آنقدر وسیع نبود که تا این حد احتیاج به بالا رفتن لباسش داشته باشد .
پرستار آمده بود و گندم همانطور دراز کشیده ، به مرد جوانی که لباس محلی به تن ، به همراه کیف بزرگ مشکی رنگ کنارش نشسته بود و خم شده با نگاهی دقیق زخمش را چک می نمود ، نگاه انداخت و ثانیه ای بعد چشمان مضطربش را به سمت یزدانی کشید که او هم آن طرفش ، دقیقاً رو به روی مرد نشسته بود و با نگاهی جدی حرکات مرد را دنبال می کرد .
نگاه یزدان به گونه ای بر روی مرد نشسته بود که انگار منتظر بود تا کوچک ترین خطایی از او ببیند تا بدون اتلاف وقت ، تنها با یک حرکت تیری حرامش کند .
ـ این شکاف ، زخم گلوله است ؟ درسته ؟
یزدان تنها به سر تکان دادنی اکتفا کرد و مرد نگاه کوتاهی به سمت او بالا کشید و ثانیه ای بعد کمر صاف نمود و نگاهش را به سمت گندم تغییر جهت داد .
ـ می تونی لباست و در بیاری ؟ باید بخیه بزنم .
یزدان نگاه جدی اش را روی مرد انداخته بود و حتی برای ثانیه ای بلند نمی کرد .
ـ احتیاجی به در آوردن لباسش نیست ، همین مدلی بخیت و بزن .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تورو خدا زود زود پارت بذار من واقعا این رمان و دوست دارم😍
چن وقت آووکادو رو هم میذاشتین چی شد باز