مرد با دیدن نگاه یزدان متوجه شد هیچ جایی برای چانه زدن ندارد .
ـ آخه ………… برای استریل کردن و کار روی منطقه جراحت پیدا کرده ، باید دور تا دورش آزاد باشه .
یزدان دست جلو برد و لباس گندم را تنها اندکی ، بالا تر کشید .
ـ حالا کارت و شروع کن .
گندم مضطرب به سرنگی که پسر در حال آماده سازی اش بود نگاه انداخت و یزدان با دیدن نگاه ترسیده او ، دست جلو برد و دست یخ زده او را گرفت و با اندکی فشاری که به دست ظریف او داد ، باعث شد نگاه گندم به سمت خودش کشیده شود .
ـ چیزی برای ترسیدن وجود نداره .
گندم لبانش را روی هم فشرد که ثانیه ای بعد سوزش ریزی را دقیقاً کنار زخمش حس کرد و صدای ناله از سر دردش بلند شد .
ـ آییییییییییی .
مرد هم نگاهش را به سمت صورت بی رنگ و روی گندم بالا کشید .
ـ چیزی نیست . الان بی حس میشید و دیگه دردی رو حس نمی کنید .
#gladiator
#part1009
مرد راست می گفت دقیقاً دو سه دقیقه ای بعد حس خوب بی حسی اندک اندک در همان نقطه شروع به گردش کرد و نفس های گندم بعد از ساعت ها تحمل درد ، توانست رنگی از آرامش به خود بگیرد .
حدود یک ربعی گذشته بود . گندم تکان کوچکی به سرش داد و خواست نگاهش را به سمت دستان مرد که هنوز هم درگیر دوخت و دوز پهلویش بود ، بکشد که یزدان به سرعت با متوجه شدن قصد و نیت او ، چانه اش را گرفت و اجازه تکان خوردن بیشتر به او نداد .
ـ نگاهت فقط به من باشه و بس .
گندم آرام لب زد :
ـ می خوام ببینم داره چی کار می کنه .
یزدان نگاه از چشمان او گرفت و به دستان مرد که هنوز هم درگیر پهلوی گندمش بود ، داد و در همان حال جوابش را داد :
ـ چیز جالبی برای دیدن وجود نداره .
گندم را می شناخت . می دانست فقط کافی است تا نگاهش برای ثانیه ای به سمت پهلویش و سوزنی که پوستش را سوراخ می کرد کشیده شود تا ، حال کمی جا آمده اش ، بار دیگر بهم بریزد و فشارش بی افتد .
#gladiator
#part1010
پرستار دوخت آخر را زد و نگاهش را به سمت یزدان بالا کشید :
ـ هفت تا بخیه زدم . جراحت یک مقدار وسیع بود ، اما خدا رو شکر عمیق نبود . تا دو هفته ، هر روز باند تعویض بشه . بعد از دو هفته هم می تونید بخیه ها رو بکشید .
هنوز هم بر روی پیشانی یزدان می شد طرحی از اخم را دید . شاید باید خدا را شکر می کرد که کار گندم تنها با هفت بخیه راه افتاد و کار به جاهای باریک تر کشیده نشد .
ـ الان توانایی افتادن تو جاده رو داره ؟ مسیرمون تا مقصد یک مقدار طولانیه .
پرستار نگاهش را به سمت گندم و رنگ و روی پریده او کشید و دست جلو برد و دو انگشت روی شاهرگ مچ او گذاشت و نبضش را گرفت :
ـ فعلاً نه . فشار خونش یک مقدار پایینِ …………. الان براش یه سرم می زنم . تا تخلیه کاملش ، حدوداً یک ساعتی طول می کشه . داخلش هم چند تا چیز دیگه هم می زنم که حالش و رو به راه کنه . یک جورهایی شبیه دو پینگ کردنِ .
نگاه یزدان به سمت مچ گندم که هنوز میان پنجه های مرد قرار داشت ، کشیده شد و در همان حال پرسید :
ـ خونریزی زیاد داشته ، احتیاج نیست خون دریافت کنه و بگیره ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یکم بلند تر کنید پارتا رو لطفا
ممنون از پارت گذاری