رمان یک رؤیای کوتاه پارت ۳۲

هق زد:

_لیلی به ثانیه نکشید جواب پیامش اومد، گوشیو انداخت تو بغل من، برداشتم خوندم…اسمشو نوشته بود نیلو، براش نوشته بود نیلو جون کجایی، دختره جواب داده بود سلام عشقم هر جا که باشم تو فقط دستور بده.‌

 

سرش را میان پتو مخفی کرد و شانه‌هایش از گریه لرزید.‌‌

 

دلم به درد آمده بود، گریان سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:

_فاطی جونم نکن اینطوری تو رو خدا

 

در همان حال گفت:

_لیلی من خیلی بدبختم، خیلی احمقم.‌

 

موهایش را نوازش کردم:

_نگو اینطوری، تقصیر تو نیست آدما اینقدر لجن شدن‌.‌

 

سرش را بلند کرد:‌

_داشتم دیوونه می‌شدم لیلی، بهادر اصلا اینجوری نبود که، گاهی یه شوخی گذری می‌کرد می‌دید من به رو خودم نمیارم رد می‌شد، اصلا انگار بهادر نبود که جلوم نشسته بود، انگار یه هیولا بود که فقط می‌خواست هر طور شده منو بشکنه.‌‌

 

‌با روسریِ کنار بالشش صورتش را پاک کرد:‌

_دیگه منم زدم به سیم آخر، گفتم چرا فقط من بسوزم، بذار اونو هم بسوزونم، یه حرفایی بهش زدم که روانیش کردم.

 

ابروهایم بالا پریدند:

_چی گفتی مگه؟‌‌

 

لبش را جوید و با تأخیر گفت:

_گفتم… گفتم تو هم خیال کردی من فقط با خودتم؟ خیال کردی چرا شیش ماهه دارم سر می‌دونمت؟ چون اونی که واقعا می‌خوامش و عاشقشم یکی دیگه‌ست، تو فقط زاپاسی برام.‌‌

 

مغزم یک لحظه قفل کرد، یک قسمتش فرمان تعجب می‌داد و یک قسمتش دستور خنده!‌‌

_فاطی؟؟؟؟!!!‌‌

 

دماغش را بالا کشید:

_می‌دونم، خیلی حرفای کثافتی زدم ولی جام نبودی لیلی، نمی‌دونی چه فشاری بهم اومد.‌

 

خنده‌ام را پشت لب‌هایم پنهان کردم:

_اون چیکار کرد؟‌‌

 

موهایش را پشت گوشش زد و باز بغض نشست توی صدایش:

_اولش که اصلا خشک شده بود، همینطور دهنش باز مونده بود، بعد یهو شروع کرد عربده زدن، هف هش بار همینطور هی سرشو می‌کوبوند رو فرمون.

 

نگران دستش را گرفتم:

_با تو چی؟ با تو کاری نکرد؟‌‌

 

سرش را بالا انداخت:

_نه اصلا، هیچی! از اون دفعه که قسم جون بابامو خوردم اگه بار دیگه روم دست بلند کنه همه چی تمومه دیگه براش عبرت شد، بعد هم خودش می‌دونست دارم چرت و پرت می‌گم، از این زورش گرفته بود که اصلا چرا این حرفا رو به زبون آوردم‌.‌‌

 

اخم‌هایم درهم رفتند:

_یعنی چی؟ یعنی با این غلطاش هنوز امید داره؟‌‌

 

چند ثانیه به انگشت‌هایش که داشت در هم می‌پیچیدشان زل زد بعد دوباره اشک‌هایش سرازیر شد:

_چه می‌دونم… بره گم شه، بد از چشمم افتاد دیگه، هر کاری می‌کرد برام مهم نبود، حتی وقتی اون حرفا رو زد، ته ته دلم یه چیزی می‌گفت شاید حق داره اما خیانتو دیگه نه، این یکیو محاله بگذرم ازش‌.‌

 

آهی کشیدم و به پشت خودم را روی تشک انداختم:

_ولی فاطی خیلی اشتباه کردی، اگه یهو بلایی سرت میاورد چی؟‌‌

 

او هم سرش را روی بالش گذاشت و گفت:

_اون لحظه اصلا به فکر این چیزا نبودم فقط می‌خواستم بچزونمش.‌‌

 

گردنم را به طرفش چرخاندم:

_بعد چی شد؟‌‌

 

دو دستش را زیر پلک‌هایش کشید:

_دیگه وسط دیوونه‌ بازیاش پیاده شدم، در ماشینو بهم کوبیدم و دویدم تو خیابون‌.‌

 

_دنبالت نیومد؟‌

_اون لحظه نه، فکر می‌کردم ول کرده رفته ولی انگار همینطوری داشته پشت سرم میومده.

 

حرصی گفتم:

_دیدت اونجوری زیر بارون آواره شدی نیومد سوارت کنه؟ عجب گاویه‌!‌

_می‌دونست بیاد جلو سوار نمیشم‌.‌

 

صورتم کج و کوله شد، سرم را بلند کردم به آرنجم تکیه دادم، نگاهش کردم و گفتم:

_داری ازش دفاع می‌کنی؟‌‌

 

قیافه‌ام به خنده انداختش:

_نه بخدا، فقط دارم موقعیتو برات توصیف می‌کنم.‌‌

 

از دیدن خنده‌اش خوشحال شدم، سعی کردم بحث را به مسخره‌بازی بکشانم:

_خودت از دست دیوونه بازیاش در رفتی ولی انداختیش به جون نوه‌ی گلی‌جون‌.‌

 

هیجان زده شد:

_وای لیلی داشتم میمردم، گفتم دیگه بدبخت شدیم، دیگه تموم شد، الان یا اون یه بلایی سرش میاد یا ما به فنا میریم‌.‌..روانی پیش خودش گفته لابد حرفای من راست بوده، اینی هم که اومده دنبالم همون عشقمه.‌

 

رو به سقف گفتم:

_الهی شکرت، خدایا ممنونتم، قول میدم یه نذر خوب بدم‌.‌‌

‌یک دفعه با صدای بلند زد زیر خنده! برگشتم و مات نگاهش کردم:

_خل شدی؟ یهو گریه می‌کنی، یهو می‌خندی

میان خنده‌هایش گفت:

_دیدی زمان چطوری برگشت نگام کرد؟‌… گفتم الان یه چی می‌کوبه تو سرم.‌

قیافه‌ی برافروخته‌اش توی ذهنم آمد و لبخند پهنی رو لب‌هایم نشست:

_آره، منم یه لحظه قلبم وایساد‌…‌

 

#پ_۱۳۰

 

#پ_۱۳۱‌

‌فاطی روی شکم چرخید و نزدیکم شد:

_ولی دمش گرم خدایی برادری کرد برامون‌، اگه نبود الان…‌

 

نمی‌دانم قیافه‌ام چطور شده بود که حرفش را برید و با خنده گفت:

_ خب بابا! برای من برادری کرد، برای تو یه چی دیگه کرد‌.‌

 

رو به عقب هلش دادم:

_گمشو توأم، الکی انگ می‌چسبونی

دوباره خودش را جلو کشید، توی صورتم خیره شد و گفت:

_الکی؟ یعنی تو به زمان حس اونجوری نداری؟‌‌

 

مسخره بود اما ریتم نفس کشیدنم تند و خودم هول شدم‌.‌‌

 

فکر کردم «خوبه فاطی روبرومه، یکی دیگه می‌پرسید که راحت رسوا می‌شدم»

 

فاطی زد زیر خنده و با شگفتی گفت:

_لیلی! اسمش میاد چشات برق می‌زنه، اصلا قیافه‌ت یه حالی می‌شه.‌‌

 

سریع بلند شدم نشستم و دست‌هایم را روی گونه‌هایم گذاشتم:

_دروغ نگو عوضی‌

_به جون خودت راست می‌گم‌… بعد اون شب تو تاکسی به من میگی نــــــه چیز خاصی نیست؟!

_آخه واقعا هنوز…‌

میان حرفم پرید:

_آخه و کوفت! بنال ببینم، اون شب تا دم گفتن رفتی باز الان برگشتی سر خونه اولت؟‌

 

فکر می‌کردم با بازگو کردن احساسم برای فاطی به آن رسمیت بخشیده و دیگر راه انکار را به روی خودم می‌بندم، همین بود که مقاومت می‌کردم:

_گیر دادیا، میگم که واقعا خبری نیست

_خفه شو ببینم، از ده کیلومتری داد میزنی، اون روز تو پاساژ تا اومد کنارت وایساد داشتی پس می‌افتادی.‌

 

از دهانم پرید:

_وای! خیلی تابلو بودم اون روز؟ خودم می‌دونم، اَه‌

 

حرفم را توی هوا گرفت:

_خب دیگه همین لحظه اعتراف کردی… حالا قشنگ از اولِ اولش برام تعریف کن.‌‌.. تعریف نکنی باز فکرم میره سمت اون لعنتی میشینم زر زر به گریه ها!‌‌

 

آمدم دوباره حاشا کنم اما نگاه تیزش را که دیدم کوتاه آمدم.

 

چشم دزدیدم و در حالی که با موهایم ور می‌رفتم گفتم:

_خودمم نمی‌دونم اولِ اولش دقیق کجا بود، شاید اون روزی که تو کوچه اونطوری نگام کرد و دست و پامو گم کردم… شایدم اون شبی که اومد در خونه دنبال بابا… نمی‌دونم، آخه یهویی نبود… آروم آروم حس کردم یه چیزایی داره تو دلم عوض می‌شه.‌‌

مشتاقانه گوش داد و پرسید:

_اون روز که رفتیم نارنگی بچینیم، واسه اون تیپ زده بودی الکی گفتی قدردانی از گلستان خانم؟‌‌

 

خنده و خجالتم در هم آمیخت:

_شاید

نیشگونی از پهلویم گرفت:

_آره جون خودت، شاید!‌

 

خندیدم و چیزی نگفتم.‌‌

 

‌سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت:

_حسش چطوریه لیلی؟‌‌

 

چشم‌هایم را برای چند لحظه بستم و سعی کردم چهره‌اش را تصور کنم،

آن قیافه‌ی دوست داشتنی و نگاه شیطانِ چند ساعت پیشش وقتی گفته بود «جبران کردنش یه کم سخته» تمام ذهنم را پر کرد و دلم را زیر و رو کرد.

گویی که همین حالا روبرویم ایستاده و نگاهش را توی صورتم می‌چرخاند! ‌‌

 

حس خوش و نابی داشت.

 

چشم‌هایم را باز کردم، لبخند بزرگی روی صورت فاطی بود:

_از دست رفتی که!

 

خنده‌هایم دست خودم نبود.

 

نفس عمیق و پُری کشیدم:

_فاطی؟

 

_جونم؟

 

_یادته ده سال‌مون بود، رفته بودیم روستا عروسی داییت… اون پارچه‌های قرمز و زرد برق برقی که مامانت فرستاده بود روستا‌

خیاط برامون لباس محلی بدوزه رو یادته؟‌‌

 

لبخندش عمیق شد:

_آخ آره یادش بخیر…‌

 

_یادته شبی که رسیدیم روستا تا دم صبح تو پشه‌بند پچ‌پچ می‌کردیم از شوق عروسی فردا و اون لباسای چین چینی خواب‌مون نمی‌برد؟ یادته چه حالی داشتیم؟‌

 

با چشم‌های خیس خندید:

_آره،لحظه به لحظه‌شو… آخرش هم نادر عصبی شد از پشه‌بند جفتی یه لگد زد زیر پشه‌بندمون تا ساکت شیم.

 

اشک‌های فاطی مسری بودند و به چشم‌های من هم سرایت کردند:

_من از اون موقع دیگه اون همه ذوق و هیجانو یه جا تجربه نکرده بودم، تا وقتی که…‌

مکث کردم و با خجالتی که توی کلامم دویده بود ادامه دادم:

_ولی وقتایی که اونو می‌بینم یهو همه‌ی اون حس و حالا، همون قدر پررنگ و روشن برام زنده می‌شن، همون هیجان، همون شور و اشتیاق.

 

چند ثانیه با اشک و لبخند به هم نگاه کردیم بعد بی‌خود و بی‌جهت زدیم زیر خنده، با صدای بلند و به قهقهه.‌

 

دستم را جلوی دهانم گذاشتم و سعی کردم خنده‌ام را کنترل کنم:

_هیسسس… بی‌بی رو بیدار می‌کنیم!

 

خنده‌هایمان که تمام شد فاطی آهی کشید.

 

منتظر بودم از گذشته یا احساساتمان چیزی بگوید‌ اما حواسم به کِرم درونش نبود:‌

_بیچاره وحید…‌

 

ضدحال خورده ضربه‌ای به شانه‌اش کوبیدم:

_بی‌شعور‌

 

_نه جدی! این طفلی چند ماهه هی به در و دیوار چنگ میندازه توجه تو رو جلب کنه اونوقت این زمانِ جلب نیومده با دو تا نگاه و یه چشم و ابرو اینجوری دلتو برده‌… باز اگه وحید خوشتیپ نبود می‌گفتم حق داری خوشت نیاد، ولی خدایی تیپ و قیافه‌ش هم خوبه مادر مرده!‌

 

خنده‌ام گرفت:

_خاک تو سرت، چیکار مادرش داری؟ ‌

خودش هم خندید:

_می‌خواستم تأثیر کلاممو بیشتر کنم.‌‌

 

#پ_۱۳۲

 

پاهایم را از زیر سرش بیرون آوردم و دراز کشیدم:

_به تیپ و قیافه نیست که‌

نشست و کش و قوسی به بدنش داد:

_آره والا، برای همینه که میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.‌‌

 

دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:

_ولی من فکر نمی‌کردم اینقدر زود یه علفی پیدا بشه که به دهنم شیرین بیاد، آخه هیچ وقت هیچکدوم از حرف‌‌های وحید یا چه می‌دونم اطوارای پسر آمنه خانم و بقیه یه ذره هم دلمو نلرزونده بود.

_جون تو منم فکر می‌کردم تو کلا شناگر نیستی، نگو به آب استخر حساسیت داشتی، رودخونه که دیدی با کله شیرجه زدی توش!

 

تعبیر بامزه‌اش به خنده انداختم، نیم خیز شدم و لپش را محکم کشیدم.‌‌

 

روی دستم کوبید، به پهلو دراز کشید و بعد چند ثانیه‌ گفت:

_امشب با اون خربازیای بهادر حتی روم نشد ازش تشکر کنم، یه تشکر درست و حسابی بهش بدهکارم، خیلی معرفت گذاشت‌ خدایی.‌

 

تأییدش کردم:

_آره واقعا باید یه جوری براش جبران کنیم‌.‌‌

_البته خب همه رو بخاطر تو کرد، جبران اصلی رو تو باید کنی.‌

چشم‌هایم گرد شد:

_وا! مزخرف نگو، چه ربطی به من داره؟‌

 

نیشش باز شد:

_ربطی به تو نداره؟ یعنی می‌خوای بگی اون به تو حسی نداره؟‌‌

 

نامطمئن گفتم:

_نمی‌دونم واقعا، چیزی خاصی ازش ندیدم.‌

و با لبخند محوی اضافه کردم:

_ فقط می‌دونم خیلی دوست داره سر به سرم بذاره، همش می‌خواد یه کاری کنه حرصم دربیاد.‌‌

 

فاطی بشکنی توی هوا زد و برخلاف من، مطمئن گفت:

_همین دیگه! بیخود نگفتن اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟! اگه ازت خوشش نمی‌اومد که اصلا تحویلت هم نمی‌گرفت چه برسه بخواد شوخی کنه اذیتت کنه.

 

امیدوارانه گفتم:

_آره؟ به نظرت اینطوریه؟ تو خودت کلا نظرت درباره‌ی رفتارش با من چیه؟

 

_والا من هر وقت دیدمش اینقدر مشغول کوفت و مرضای خودم بودم که به رفتاراش دقت نکردم.‌

 

جمله‌ی آخرش را شل و ول گفت و توی فکر رفت.‌

_چیه؟‌

 

ابرو بالا انداخت و گفت:

_اون روزی که آهنگ گذاشتی تو گرامافون، اون چند لحظه که تو چشماتو بستی، همینطوری داشت خیره نگات کرد.‌‌

 

خوشحال وکنجکاو پرسیدم:

_نگاش چطوری بود؟‌ چه مدلی بود؟‌

 

شانه بالا انداخت:

_دیگه اونشو نمی‌دونم، نمی‌تونستم که زل زل به پسر مردم نگاه کنم نگاشو تفسیر کنم، زشت بود ‌

 

با قیافه‌ی وارفته نگاهش کردم:

_شاید داشته با تنفر نگاه می‌کرده خب! مهم همون چطوری نگاه کردنشه‌ خنگ.‌

 

خندید:

_نه تنفر که نبود… نگران نباش همون که گفتم اگه اذیتت می‌کنه پس یعنی خوشش میاد.‌

 

حرفی نزدم اما می‌دانستم خیلی نمی‌شود به این حدس و گمان‌ها اعتماد کرد، هر چند که چیزی در اعماق وجودم به آن‌ها مهر تأیید می‌زد اما از قصد نمی‌خواستم چندان به آن حس بهایی بدهم‌.‌

 

خمیازه‌ی طولانی دهانم را تا آخر باز کرد: ‌

_وای چقدر خستمه! چه خوب که فردا جمعه‌س.‌

 

فاطی پتویش را تا گردن بالا کشید و زمزمه کرد:

_اوهوم.‌

چشم‌هایم روی هم افتادند:

_بخوابیم دیگه..‌. شب بخیر‌‌

_شب بخیر.‌‌

 

حس کردم صدایش لرزان است اما به روی خودم نیاوردم.‌

 

چند دقیقه‌ای به همان حال با خواب جنگیدم، می‌ترسیدم بخوابم و فاطی کل شب را به گریه بگذراند.‌‌

 

خیالم داشت کم‌کم راحت می‌شد، که حس کردم از جایش بلند شده.‌‌

 

کمی لای پلک‌هایم را باز کردم، جلو در کمد نشسته بود و داشت درش را باز می‌کرد.‌

 

دوباره چشم هایم را بستم، چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید که دوباره سرجایش برگشت.‌‌

 

این‌بار کامل چشم باز کردم، پشت به من، پتو را تا آخر روی سرش کشیده بود اما نور ضعیف و کمرنگی از زیر پتو معلوم بود.‌‌

 

می‌دانستم گوشی‌اش را روشن کرده؛ اما چیزی نگفتم، دلم نمی‌خواست با سرزنش کردنش حالش را از آنی که هست بدتر کنم.‌‌

 

دو سه دقیقه نگذشته بود که صدای بلند نفس‌ کشیدنش را شنیدم، فهمیدم دارد گریه می‌کند.‌‌

#پ_۱۳۳

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فئودال
دانلود رمان فئودال به صورت pdf کامل از سارا.الف

    خلاصه رمان فئودال : دستش به زور به  توتِ قرمز رسید. با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت.مزه‌ی ترش و شیرین‌اش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد. توتِ قرمزی نوکِ شاخه‌ی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش…. اما همان لحظه دستی دورِ کمرش حلقه شد. ترسیده سر جای‌اش ایستاد. ضربان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
1 روز قبل

سلام
وقت بخیر
چرا امروز هیچ رمانی پارت گذاری نشد

خواننده رمان
1 روز قبل

چرا گاهی داستان از دید زمان پیش نمیره
ممنون ندا خانم

سود
1 روز قبل

میشه یه پارت دیگه هم بذارید؟

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x