رمان دونی

رمان”ســهم من از تو”پارت27

💕📚

 

پیچیدن دست آرشام دور گلوی دل آرامو زدنش به دیوار باعث میشه توانمو بریزم توی پاهام و بلندشم…

آرشام داد میزنه…

– تو چه زری زدی؟

سقوط میکنم روی تخت…

هوار می کشم:

_چه مرگته تو حیوون… خفش کردی!

دل آرام ضعیفو بی جون نگام میکنه…

سرمو با دستام فشار میدم…

دستمو و دراز میکنم تا دستم به اون عصای کوفتیم برسه و نمیرسه…

داد میزنم:

– دل آرام … بگو حالت بهم میخور ازم… بزار اون روانی آروم شه!

دل آرام ناخوناشو توی دست آرشام فرو میکنه و سخت میگه:

– میخواستم بگم… ولی… همه چی…

سرفه میزنه…

ای لعنت بهت آرشام …باز بلند میشم…

– همه چی بین ما تموم شد … آرشام شوهرمه…  منم دوسش دارم…  بهش بی احترامی … نکن…

دستای آرشام شل میشه…

نفس دل آرام آزاد میشه…

سرفه میکنه و روی زمین می شینه…

آرشام موهاشو چنگ میزنه و کلافه و عصبی نگام میکنه:

– همه چیز تقصیر تو بیشعوره.. !

بیرون میره و درو می کوبه…

چند لحظه بعد متوجه ی بسته شدن در حیاط میشم…چه طوری تونست زن شو بزار پیش من؟

بالاخره خودمو به عصا می رسونم…

توی پاهام جون نیست…لیوان آبو برمیدارم و سعی میکنم برم کنارش…

نیمی از اب روی زمین میریزه ولی بالاخره بهش میرسم…

جنین وار مچاله شده روی زمین… عصاهامو کناری میندازمو کنارش می شینم…

زیر سرشو می گیرم… بلندش میکنم… نگام میکنه…

بارون چشمای این دختر تمومی نداره … لیوانو سمت لبهاش می برم … یکم میخوره … نگام میکنه…

چقدر دلم میخواد تن لرزون و بی جونش و توی آغوشم بکشم…

اروم میگم:

_آروم باش… تموم شد!

لباش می لرزه … با لکنت میگه:

– یا..یادته ب…بچگیا از اون… دیو…توی… اون فیلم می ترسیدم؟ تو بغلم..میکردی!؟

انگار یه توده توی گلوم گیر کرده :

– یادمه!

– من… همونجوری … ا..از ..آرشام.. می … میترسم!

هنگ میکنم… ماتم میبره …

انگار سونامی میشه… قد یه نفس هوا نیست…

کجای حرفشو هضم کنم؟

این یعنی بغلم کن؟یا یعنی دوسش ندارم؟

چرا باید ازش بترسه؟

چه خبره ؟ چی به چیه؟

چشمامو می بندم…

هق میزنه…

خودش بد کرد …

خودش رفت…

خودش نخواست…

بی جون میگه:

– من ازش… خیلی می ترسم!

آخ … کاش بفهمی دل آرام …کاش بفهمی دیگه نمیشه بغلت کرد…

– چرا؟ مگه دوسش نداری؟ مگه دوست نداره؟!

 

می ترسم آرشام برسه… مامان برسه … و من حقیقتا دیگه حوصله و کشش یه جنجال دیگه رو ندارم!

توی چشمام نگاه میکنه… اشک توی چشماش می چرخه و می چرخه… پلک که میزنه

روی گونه هاش می ریزه.. جدی می پرسم:

– سوالم جواب نداشت؟

انگار از خلسه بیرون میاد…

انگار به خودش میاد…

اشکاشو پاک میکنه…

این هراس توی چشماشو پی چی بزارم؟اصلا چرا نشستم و از زندگی که خودش انتخابش کرد ازش سوال می پرسم؟

به من چه ربطی داره ؟ واقعا به من چه ربطی داره که دوسش داره یا نداره ؟!

دوستش نداشت من الان توی این اوضاع بودم ؟ بی شک نه!

سخت میگه:

– ببخشید که فقط واست دردسرم!

هیچی نمیگم… چیزی ندارم که بگم..

نگاش میکنم… فق نگاه … با بغض میگه:

– می بخشی منو؟!

ببخشم؟ چیو ؟ سرد میگم:

– من دقیقا چیو باید ببخشم؟!

سرشو زیر می اندازه …. لبشو گاز می گیره … انگار آتشفشان درون سینم فوران میکنه…

انگار منفجر میشم… انگار زخمم تازه میشه… تاز فرصت میکنم بگم چی کار کردی با من؟ چی کار کردی با عشقمون؟ چی کار کردی با زندگیمون؟

– به چه حقی خودتو ازم گرفتی؟

مات می مونه… نگام میکنه … با اخم نگاش میکنم … قلبم اگه امون بده و بزنه خیلی حرفا دارم…

اروم میگه:

– من…نمیخواستم اینجوری شه… فقط همین!

نیشخند میزنم… خودش خوب میدونه من به این زودیا مثل آرشام عصبی نمیشم… تلخ نمیشم… تند نمیشم… ولی وقتی بشم زهرمار پام شیرینه…

– هه… پس لابد من خواستم ؟ هوم؟

اونم تلخ میشه:

– یکم دیر نپرسیدی؟ یکم فقط یکم دیر یادت نیومد جای دعوا و تهمت اینجوری بپرسی ازم؟

بی شک اگه یکم دیگه حرف بزنم باهاش روانی میشم

سردرد دارم، داره دیونم میکنه… هیچی نمیفهمم از حرفاش…

– اینی که منو ول کردی رفتی با برادرم تهمت بود؟

صدای بسته شدن در حیاطو که میشنوم دل آرام با ترس بلند میشه … از پنجره نگاه میکنه

و با گفتن اومد سریع از اتاق بیرون میره …

من می مونم و هزار فکر و خیال…

خودمو به تختم می رسونم … گوشیم که زنگ میخوره با دیدن اسم نازگل کلافه تماس و رد میکنم و دراز می کشم…

سرم پر سواله… سوال هایی که حتی از ترس تلخیش نمیخوام به جوابش برسم!

“زدی َپر… فکر می کردم با منه واقعا دلت..

تو خواستی خاطرت راحت از این یادم بره

من هنوز قلبم نمیشه باورش

یادگاریاتو از دم دارمش… ”

سینم میسوزه … پتو روی صورتم می کشم و به این فکر میکنم اگه زودتر می پرسیدم دل

ارام چی داشت بگه ؟

“بد اومد پشت هم… خونه برام زندون شد

من اونم اون که پشت گریه هاش پنهون شده

من تموم خنده هامو جا گذاشتم

پس چرا دستات منو تنها گذاشتن…

هر چی فکر میکنم به جایی نمیرسم… به هیچ کجا…رفتن تو این آدمو راحت عوض کرد

تو بین راه یهو دلت چیو هوس کرد؟

لبخند تو هم بعد تو با من تلخ شد

این اخرا رفتارتم واقعا عوض شد”

 

*دلارام*

وارد اتاقش میشم و درو می بندم… همه ی تنم می لرزه … قلبم تند و سخت میزنه…

بالاخره در باز میشه و میاد داخل… چشماش هم عصبی هم نگران هم

خسته … از روی تخت بلند میشم … دستامو توی هم گیر میدم تا لرزشش مشخص نباشه …

جلو میاد… فاصله بین مونو به صفر می رسونه… نفسم حبس میشه…

– خوبی؟

نمیخوام گریه کنم… نمیخوام…

سرمو به علامت مثبت تکون میدم..

دستشو روی پیشونیم میزاره

– چقدر داغی تو؟

نگران؟ پشیمون؟ باور کنم؟!

– خوبم!

– اماده شو ببرمت دکتر… سرماخوردی تب داری!

در حال حاضر حوصله ی دکتر ندارم… حتی روم نمیشه بگم که از آمپول میترسم… سرفه میزنم… گلوم میسوزه

– خوب میشم فقط … میشه بریم خونه میخوام بخوابم!

حرف حرف خودش لعنتی…

– نه… بریم زودتر تبت بالاس!

حوصله ی بحث ندارم … کیفمو برمی دارم و شالمو سرم میکنم که دستاش سمت گردنم

میاد… با ترس یک قدم عقب میرم… گردنمو لمس میکنه و خم

میشه … چشمامو می بندم… گردنمو می بوسه…توی خودم جمع میشم… لباش به

گوشم می چسبونه و میگه:

– معذرت میخوام بابت خریتم!

ازم عذرخواهی کرد؟ باورم نمیشه…عقب میره میگه:

_زود بیا!

بیرون میره و من هنوز دارم با بهت به در نگاه میکنم … دستی به گردنم میکشم و شالمو

می بندم… بیرون میرم و به در بسته ی اتاق آرتان خیره میشم…

لبمو با درد گاز می گیرم..پله ها رو پایین میرم و خودمو به ماشین می رسونم … سوار که

میشم میگه:

– یکم بخواب تا برسیم!

باورم نمیشه این قدر مهربون شده و از کارش پشیمون … انگار حرفایی که زدم جلوی آرتان

کارساز بود … هر چند که به خاطر نذرم بود… آروم میگم:

– نبر منو دکتر!

بدون اینکه نگام کنه اروم میگه:

_چرا؟

– خوابم میاد… خستم… نریم دیگه!

لبخند میزنه… خدایا چیزی خورد تو سرش بی خبرم؟ برمی گرده و نگام میکنه…

– هنوزم مثل بچگیات آمپول ببینی جیغ جیغ میکنی؟!

هاج و واج نگاش میکنم… یادشه هنوز؟ خودمم خندم می گیره میون این حال بد و اون با بدجنسی میگه:

– میگم حتما آمپول بده پس!

– عه چرا؟

– چون جریمته!

– چیکار کردم مگه؟

جلوی درمانگاه که ترمز میکنه نگام میکنه و میگه:

– کاری نکردی زیادی رو مخ منی!

میخواد پیاد شه که گوشیش زنگ میخوره…

– جانم مامان؟ …. بله… آوردمش دکتر… چیزی نیست سرماخورده … تب داشت… آرتان ؟ …. نه چیزی نشد یکم گپ زدیم اومدیم بیرون… باشه خدافظ!

گوشیو قطع میکنه و درو باز میکنه… برمی گرده و به من که هنوز ثابت نشستم نگاه

میکنه و میگه:

– بیا پایین دیگه عه… حتما باید زور باشه بالا سرت!؟

نمیخوام بداخلاق شه… دیگه کشش ندارم… فقط میگم:

– آمپول نه!

خندشو کنترل میکنه:

– دلی نیای پایین یه گاز می گیرم ازت!

پیاده میشم… سمت درمانگاه که میریم دستمو محکم می گیره و میگه:

– اگه گردنتم کبود یا درد میکنه بگو!

بغضم می گیره :

– نه خوبه!

بعد از معاینه ی دکتر و تجویز دارو توی راهرو می شینم تا آرشام داروهامو بگیره و بیاد…

از حالم نگم بهتره … حال من گفتن نداره …درد من علاج نداره …دیگه معجزه هم حال منو خوب نمیکنه…

تو آتیشم.. آب هم این آتیشوخاموش نمیکنه…

فق باید مُرد… باید مُرد…!

آرشام میاد سمتم.. به پاکت توی دستش نگاه میکنم…

این مرد عاشقمه؟ پس چرا توی این یک ماه حس نکردم؟

واسه داشتنم هر کاری کرد و واسه نگه داشتنم فقط زور و تهدید و تحقیر بلده …

اما امروز الان… به طرز عجیبی مهربون شده …

من حتی از مهربونیش می ترسم…

– آمپول داد ؟

دستشو سمتم میاره …پاشو برو تزریقات ته سالن!

– نه!

اخم میکنه اما بداخلاق نیست…

– دل آرام … پاشو بچه نشو!

– دست خودم نیست… فوبیا دارم به آمپول!

دستمو می کشه… مچم درد می گیره … بلند میشم:

– برو بزن بیا با من بحث نکن!

– همه جا باید زور بگی؟

پوف کلافه ای می کشه:

_نزنی خوب نمیشی بیا برو!

– خوب میشم!

خیره نگام میکنه… انگار که چیزی یادش اومده باشه میگه:

– بریم!

با تعجب نگاش میکنم… واقعا بیخیال شد؟ من که باورم نمیشه…

خدا میدونه هر وقت کوتاه میاد بعدش چه نقشه ای داره …

– کجا؟

دستمو می کشه و سمت در خروجی میره :

– خونه!

سوار ماشین که میشیم بی حرف حرکت میکنه…

– آرشام چرا این قدر عجیب غریب شدی؟

نگام میکنه… می خنده :

– من همیشه عجیبم… و غیر قابل پیش بینی!

– قبول دارم!

– بابت حرفی که به آرتان زدی مرسی!

چشمام چهار تا میشه… چی میگه…

چرا این قدر ترسناک مهربون شده ؟

به خونه که می رسیم هنوز دستم توی دستشه…

دستمو میخوام بیرون بکشم ولی بی فایدس…سمت اتاق خواب میریم…

– مانتو و شال تو بردار… روی شکم بخواب روی تخت!

گیج نگاش میکنم… باز میخواد تنبیه کنه؟

عصبی جلو میرم و انگشت اشارمو جلوش می گیرم،

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
1 سال قبل

ننه پارت بعد از ظهر و خوردی؟؟؟

Asaadi
Asaadi
1 سال قبل

ننهههههههه تلو خدا آخر رمان یه طوری بنویس که آرتا و دل آرام باهم ازدواج کنننننن🥲😂🫀🫀

Asaadi
Asaadi
1 سال قبل

پارتتتتتتتتت مخام

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

ندا جون شما چند سالته ک بچه ها بهتون میگن ننه؟

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

ننه الان عروسای سلیطتت میزیزن سرت🤣🤣🤣

آنه شرلی
آنه شرلی
1 سال قبل

آقا این یارو “ب توچه “کجاست بیا این آرشامو بگیر ببر برا خودت دیونه روانی رو

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  آنه شرلی
1 سال قبل

از روانیم بدتره عوضی

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

خانجون

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

خواستم تنوع بشه ازیک نواختی دربیای🤓🤓🤓

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

فدایی داری ندابانو😘😘😘

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

اگه اخرشومیدونی یه تقلب برسون بهمون دیگه جون ب لب شدیم🥺🥺🥺

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

بهم برمیگردن توکه ریشوقیچی دستته بگوبعدپاکن

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  آنه شرلی
1 سال قبل

خیلیم خوبه بچم……..صد شرف داره ب ارتان بزدل و ترسو

بانو
بانو
1 سال قبل

این داستان آرشام آمپول زن میشود🤣🤣

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x